۱۳۹۹ دی ۲۲, دوشنبه

ماه پنجم

 

ماه پنجم نیز در حال گذشتن و تمام شدن است، این بار خوشحال بودم که از افسردگی و منفی بافی خبری نیست اما انگار یکباره به سراغم آمد و پنج شنبه شب وقتی که چندان حال مناسبی نداشتم خواستم بخوابم، رفتن روی تخت همانا و بار فکرهای منفی همان. نتوانستم بخوابم بلند شدم و شروع کردم به گریه نمیدانم چند ساعت گریه کردم، حالم بهم خورد و به آشپزخانه رفتم دل بدی و گریه با هم آمیخته بودند اما دیگران همچنان در خواب ناز، یکباره متوجه دست شوهر روی شانه ام شدم با هر دلداری او گریه ام بیشتر می شد انگار یادش آمده بود که پنج سال قبل هم این وقایع را دیده است. مرا به اتاق آورد یک گیلاس آب برایم ریخت و آرامم کرد، اما باز هم خوابم نبرد، شاید عقربه های ساعت دور و بر ساعت پنج صبح می گشت که خوابم برد و ساعت هفت بیدار شدم صبحانه آماده بود از من خواست تا صبحانه را بخورم و راهی داکتر شویم.

راهی دکتر شدیم برای سونوگرافی، (این تنها گزینه ای بود که می توانست برایم ثابت کند که طفلم زنده و سالم است) نیم ساعتی منتظر داکتر ماندیم و وقتی نوبت ما شد، پسرک از من جلوتر وارد اتاقک شد و پدر از پشت سر من، وقتی معاینات شروع شد پسرک از پدرش خواست تا او را بلند کند تا اسکرین را بتواند به راحتی ببیند، انگار می دانست چه چیزی را باید ببیند، از هیجان داشت پرواز می کرد، وقتی نتیجه را گرفتیم و دانستیم طفل زنده و همه چیز نورمال است و از همه مهمتر اینکه دختری قرار است داشته باشم همه سه نفرمان بال در آوردیم، آمدیم داخل موتر پسرک هیجانش را بیرون ریخت: "مامان من پای شی ره دیدم، نی نی خیلی کوچولو بود، نی نی که بخیر به دنیا آمد نام شی ره چی بانیم؟..."

احساس می کردم افسردگی ام کمتر شده است و یا حداقل ای یک موضوع مهم که هراس داشتم مطمئن شدم و دیگری هراسی نیست. به خانه برگشتیم. شوهر سر کار نرفت و تا شب هر سه کنار هم بودیم، پدر و پسر تلاش می کردند که مرا خوشحال نگه دارند. و من از خوشحالی آنان خوشحال بودم. اما تازه فهمیده بودم که کسالتم از طفل همراهم نیست از سرماخوردگی است که به جانم آمده است.

و راستی در مورد نام دخترم باید بازنگری کنیم.

۱۳۹۹ مهر ۷, دوشنبه

شور و شوق دوباره

 

قرار است برای دومین بار مادرم شوم، شور و شوق زیادی دارم و نگرانی من هر روز بیشتر می شود، فرزند جدید، بهتاش، خانه، کار. چطور باید کنار بیایم، تقریبا چهل درصد نگرانی ام به خاطر کار است، حضرت شوهر یک سالی است بیکار است و معاش من تنها درآمد خانواده، از طرفی نمیدانم بعد از سه ماه آینده قرارداد من تمدید خواهد شد یا خیر، اگر تمدید شود با بارداری ام چه کنم و اگر تمدید نشود با بی کاری و بی درآمدی چه کنیم. بگذریم، چند ماهی از برنامه مان عقب هستیم یعنی نتوانستم در زمان پلان شده باردار شوم. اما با آنهم وقتی جواب آزمایش را گرفتم و داکتر گفت باردارم گل از گلم شگفت و داکتر کناریش از آنچه از صورت من خوانده بود شروع به چک چک کردن کرد و هر دو به من تبریک گفتند. نمی دانم آیلین خواهد بود یا بکتاش اما من می خواهم دختری داشته باشم به نام آیلین، دخترم باید سخت کوش تر از مادرش و با جرات تر از همه باشد او باید خوب بزرگ شود و کارهای بزرگ انجام دهد، آیلین همان ماه درخشان و یا بانوی زیبایی است که است باید چون ماه بدرخشد.

این نوشته شروع دوباره ای است برای نوشتن از هر آنچه می گذرد و خواهد گذشت.

۱۳۹۷ اسفند ۸, چهارشنبه

حالت کلی زندگی این روزها


اولین باری است که کاری را پذیرفته ام که از خانه دورم و فقط می توانم به خانه برگردم آنهم با پشت سر گذاشتن چندین کوه و کوتل. شرایط زندگی طوری بود که باید از این فرصت کاری استفاده می کردم، چهار نفر در یک اتاق که دو نفر از آنان کارمندان زیردستم بودند، و دیگری از بخش اداری است و به گونه غیر مستقیم بر کارهای او نیز نظارت داشتم، دو نفر از مدل وطنی (کسانی که خارج از افغانستان زندگی نکرده اند) و دیگری مخلوطی از وطنی و زوار که سر کردن با اخلاق و رفتار آنان برای من کمی سخت بود. مشورت دوستانم مبنی بر جدا کردن اتاق به عنوان رئیس دفتر بر تردیدم مهر صحت گذاشتند و اتاق خوابم را جدا کردم. در نگاهی ارزیابی گونه از وضعیت بر آن شدم که پسرک را با خودم نیاورم چون نه جا مناسب بود و نه چیزی برای خوراک و پوشاک و بازی پیدا می شد. دو و نیم ماهی را پسرک بدون من دوام آورد یعنی با پدرش سپری کرد اما بعد از دو ماه و نیم طاقتش طاق شد و خودش وصله من. با دو هفته بحث و جدل موفق به گرفتن اجازه بود و باش پسرک در مهمان خانه دفتر شدم و پسرک هم اتاقی مادر شد، البته کارمند اداری هم از فرصت زمستان بودن استفاده کرد و با من هم اتاق شد.

پنج شنبه ها که می شود دل در دلم نیست که کارهایم را چگونه زودتر انجام دهم تا بتوانم یک ساعتی زودتر برای خانه رفتن اجازه ام را از مدیر ارشدم بگیرم، گاهی با اجازه و گاهی هم بی اجازه راهی خانه می شویم گاهی شش و گاهی هفت نفر منتظر پنج شنبه ها هستیم تا راهی خانه شویم. چهار زن و سه مرد. برف و باران های پنج شنبه ها قرار از دلمان می برد و به نکته های زیادی فکر می کنیم مواجه شدن با برف کوچ، سنگ پر، دزد، خراب شدن/یخ زدن موتر، ..... و امروز درست پنج ماه از آمدنم به اینجا می گذرد و زندگی همچنان ادامه دارد اما به سختی.

۱۳۹۷ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

زمستان تلخی ها

خیلی وقت است چیزی ننوشته ام. سوژه های زیادی برای نوشتن داشتم و تصمیم نوشتن نیز هم. اما نمیدانم چرا نشد.
زمستان را در خانه ای زندگی می کردیم که انترنت درست کار نمی کرد. برای همین انترنت نداشتم، خودم هم بیکار بودم و معاش شوهر به جایی نمیرسید، شدیدا دنبال کار بودم و کاری پیدا نمی شد. پسرک هر روز که می گذشت بیشتر وابسته من می شد خواهر کوچکتد مدتی کنار من بود چون کار کوتاه مدتی گرفته بودم و او باید کنار پسرک می ماند. همین بود که غمی بزرگ بر تمام بغض های کوچک زندگی ام افزوده شد و آن مرگ مادر بود مرگی که مرا از آسمان به زمین انداخت و تا هنوز هم باورم نمی شود.
تلفنی با مادرم صحبت کردم حالش بهتر از روزهای قبل بود و همین مرا اطمینان داد تا به سفر کاری به یکی از ولسوالی ها بروم. سردی هوا، خط ندادن تلفن، بی خوراکی پسرک، تشویش صحت مادر، تشویش خانه ...
آن روز به ساحه آنتن رسیدم و شوهر زنگ زد که به پدرم زنگ بزنم، فورا به پدر زنگ زدم انگار هیچ چیز خوب نبود تصمصم گرفتم راهی خانه شوم اما اول باید به دفتر خبر می دادم. به رئیسم زنگ زدم و در حال شرح قضیه بودم که دوباره زنگ شوهر آمد و سنگینی صدایش را حس کردم تمام استخوانهایم لرزیدو آن خبر ناگوار را شنیدم. نمی دانشتم چه کنم، نه آشنایی، نه مردی با خود داشتیم. به همکارم زنگ زدم برنداشت، عقلم قد نمی داد،به گارد مهمانخانه زنگ زدم او هم جواب نداد. آخر
سر به صاحب مهمانخانه زنگ زدم و شرح احوال کردم و از او خواستم موتری برایمتن پیدا کند. تا رسیدن موتر وسایلمان را جمع کردیم. بایدخودم را استوار می گرفتم هم به خاطر روحیه خواهر و پسرک و هم به خاطر اینکه وضعیت امنیتی مان به مخاطره نیافتد. از طرفی به شدت می بارید و چیزی شبیه بوران شده بود موار آمد و ساعت پنج حرکت کردیم.
گویی پسرک احوال مرا فهمیده بود و خودش را محکم در بغلم فشرده و به من چسبیده بود ترس را در چشمانش را می دیدم. از شدت برف و بوران راه دیده نمی شد موتروان می خواست ما را زودتر به مقصد برساند اما جایی دیده نمی شد دو سه بار از راه به بیراهه رفت. ترس پرت شدن از کوه و چپه شدن موتر نیز بر احوال مان اضافه شد. در طول راه هر جابی که تلفن خط می داد زنگی از صاحب مهمانخانه می آمد و احوالی از ما می گرفت. نمی توانستم طاقت بیاورم و نمی توانستم بخاطر پسرک بلند گریه کنم. به دوستم زنگ زدم و با هزار مشکل در میان هق هق و اشک قضیه را گفتم و کمی دلم خالی شد.
ساعت از نه شب گذشته بود که به خانه رسیدیم. توان پایین شدن از موتر را نداشتم شوهر پسرک را بغلم گرفت و به هزار زحمت از موتر پایین شدم نمی توانستم قدم بردارم دو تا از دوستانم آمده بودند و آمدند زیر بالم را گرفتند. بی اختیار جیغ زدم و همین که وارد اتاق شدم دیگر توان ایستادن نداشتم و بر زمین نشستم. گریه می کردم و خواهر نیز گریه می کرد. نمی دانم کی بود که پیش آمد و گفت گریه نکن پسرت ترسیده است. به او نگاه کردم روبرویم بغل پدرش نشسته بود و با ترس به سوی من می دید دیگر نتوانستم گریه کنم.

زمستان بدی بود، زمستان تلخ و زمستان سردی ها.

۱۳۹۶ مرداد ۲۳, دوشنبه

عادت و تخیل

نمیدانم شما هم چنین عادتی داشتید یا خیر؟ به نحوی باید اعتراف کنم که آن زمانها که کوچک بودم و خانه ها نه کاشی بود و نه سرامیک، عادت داشتم وقتی دستشویی می روم به لکه های آب روی سمنت کف و دیوار دستشویی خیره شوم. اینقدر خیره می شدم که از آن لکه ها کلمات و شکلهایی برای خوردم می ساختم نه این که خودم آب بریزم و از لکه های آن چیزی بسازم نه بلکه از لکه های قبلی که رو به خشک شدن بودن اشکالی را در ذهنم می ساختم و این درگیری ذهن و لکه های آب دقیقه ها طول می کشید در حدی که گاهی با کوبیدن در دستشویی به خود می آمدم. حتی تا به حال بعضی از آن اشکال را در ذهن دارم و از شما چه پنهان که هنوز که هنوز گاهی همان عادتم تکرار می شود و دنبال اشکالی می گردم که از لکه های آب در دستشویی بوجود آمده باشد.

۱۳۹۶ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

... خنده هایمان تا آسمان ها برود

گاهی به شوخی می گویم "این بار که کابل رفتیم پسرک را می سپارم به مادرکلانش و خودم می آیم" خاله (پرستار) از همه جلوتر اظهار نظر می کند "سیل کنی که خودتو از همه پیشتر وارخطا شوی و باچه را گرفته پس بیی". می دانم که لحظه ای نمی توانم از پسرک جدا باشم. گاهی اوقات که در جلسات شرکت می کنم تمام فکر و ذهنم پیش اوست. تمام روز هرچند که در دفتر هستم ولی او کنارم هست و خاله اش (پرستارش) هم کنارش. تلاش می کنم همیشه خودم بیشتر به پسرک برسم تا خاله. خلاصه تا ساعت چهار بعد از ظهر که برمی گردیم خانه، خاله هم هست و از چهار تا هشت صبح من و پسرک و مدتی هم پدرش باهمیم. تمام فکر و ذهنم اوست و به دومین چیز هم نمی توانم فکر کنم.

شبها وقتی سر جایش می خوابانم و وقتی ساعتی می گذرد دلم برایش تنگ می شود و به بهانه اینکه باید او را شیر بدهم می آورمش کنارم و در بغلم می خوابانم. وقتی در بغلم می خوابد انگار هیچ کم و کاستی در این دنیا ندارم این روال تا صبح ادامه دارد و تقریبا از نصف شب به بعد پدرش هم می خواهد با او بخوابد و به ناچار باید در بغل خواباندنش را با پدر قسمت کنم. نزدیکی های صبح سر جایش می خوابانم و شاید ساعتی هر کدام سر جای خودمان بخوابیم که باید بلند شوم و برای دفتر رفتن آماده شوم. ولی همیشه نیم ساعتی به اتفاق پدرش به صورتش نگاه می کنیم و نوبتی دست و پا و صورتش را می بوسیم و گاهی هم در دستمان می گیریم خلاصه او خواب است و ما با چشمان بسته اش حرف می زنیم و وقتی عکس العملی از او می بینیم آرام می خندیم که مبادا بیدار شود. او خواب است و ما با او حرفها می زنیم و وعده ها به او می دهیم. این کار بدون وقفه هر روز تکرار می شود فرقی نمی کند که روز تعطیل است و یا روز کاری. پانزده دقیقه به هشت باید او را بیدار کنم و آماده اش کنم برای رفتن گاهی خودش در این ساعت بیدار می شود و مرحله تعویض لباس و پوشک و شستن دست و صورت را برایم اسان می کنم ولی گاهی باید خودم بیدارش کنم و برای رفتن آماده اش می کنم که خاله از در وارد می شود و بعد از برداشتن وسایل لازم میسکال رئیس که به معنی رسیدن موتر است باید خانه را ترک کنیم و سه تایی از خانه خارج می شویم. پدرش که مجبور است زودتر برود هفت و نیم با پسرک خوابش خداحافظی می کند و بعد از ظهرها هم نزدیک پنج به خانه می رسد که باز هم پسرش خواب است و همیشه شکایت از این دارد که "بابایی وقتی مه میرم هم تو خوابی و وقتی میایم هم، این چی رقمه دیگه" ولی وقتی بیدار می شود ساعت ها با هم بازی می کنند، حرف می زنند، کارتونی تماشا می کنند .... گاهی بعد از ظهرها وقتی دلم چکر بخواهد سه تایی می رویم بیرون و چرخی می زنیم و برمی گردیم، شاید تمام این چکر بیست دقیقه هم طول نکشد ولی هوایمان عوض می شود و شاد می شویم. وقتی از داخل موتر به بیرون نگاه می کند و با خودش مثلا حرف می زند، وقتی عکس العمل و حرکات تازه ای از او می بینیم، وقتی صدای جدیدی به عنوان کلمات جدید از او می شنویم اینجاست که من و پدر بال درمی آوریم و به زندگی مان می خندیم تا روزگار نیز بخندد و خنده هایمان تا آسمان ها برود. 

۱۳۹۵ اسفند ۲, دوشنبه

از جنس دلتنگی

وقتی تلفن را جواب دادم با صدایی بلند و لحنی غضب آلود مواجه شدم، طوری که نتوانستم حتی سلام کنم. شاکی از جواب ندادن و خاموش بودن تلفنم بود در صورتی که همیشه برایشان گفته ام در دفتر کاری ام هیچ شبکه ای به جز ام تی ان آنتن نمی دهد. با همان لحن یک ریز حرف زد و در اخر فقط توانستم بگویم "باشه روان می کنم". و تلفن را قطع کرد. با قطع شدن تلفن نمی دانم چرا اشکهایم سرازیر شد.
شوهر از اینکه دگرگونی حال و اشکهایم را دید، پرسید: "کی بود؟"
- فلانی
- چی گفت؟
- هیچی فردا هند میره ولی پول نداره، تا به حال سه هزار و چند صد دالر برای مادرم مصرف کرده ... (همه این حرفها را با بغض و اشک بازگو کردم)
هیچی نگفت و ناراحت تلفنش را برداشت، ترسیدم نکند یک بار برایش زنگ بزند و حرفی بزند. می خواستم بگویم زنگ نزن لطفا ولی اول خواستم مطمئن شوم که زنگ می زند یا نه. زنگ نزد، صفحه فیس بوکش را پایین و بالا رفت و روی پتوی پسرم خوابید. پسرم را بغل کرده بودم تا خودم را سر گرم کنم. پسرم داشت خوابش می برد، پدرش هم خوابش برده بود. پسرم را روی زمین گذاشتم و رفتم دشک ها انداختم تا بروند سر جایشان بخوابند. پسرم را گذاشتم روی دشکش ولی بیدار شد، شوهر را بیدار کردم سر جایش بخوابد رفت و خوابید. لحاف را رویش کشیدم و برگشتم تا پسرم را دوباره بخوابانم ولی قبلش باید گروپ را خاموش می کردم و لوازم مورد نیاز نصف شب را هم دم دست می گذاشتم. چراغ را خاموش کردم و قبل از این که پسرم را بردارم تا شیر دهم به خواهرم پیام دادم چون حدس می زدم که به او هم زنگ زده است. انترنت کار نمی کرد و مرا بیشتر عصبانی می کرد. همان طور که پسرم را شیر می دادم تلفن در دست منتظر جواب خواهرم بودم. بالاخره انترنت درست شد و چند جمله ای رد و بدل کردیم.
آن وقت هایی را یادم آمد که معاش زیادی می گرفتم و خرج و مخارج همه را می دادم بدون اینکه حتی برای کسی حساب و کتاب کنم. امسال سالی بود که معاشم خیلی پایین آمده است و از طرفی قرضداری، خرج خانه خودمان و خانواده پدری شوهر و و و. شاید این نداری های من باعث شده بود که حرفهایش برایم سنگین تمام شود و آنگونه اشکهایم سرازیر شود. تصمیم گرفته بودم از هر جایی می شود پولی تهیه کنم باید قرض می کردم و برایش می فرستادم اما این پول را از کجا می توانستم تهیه کنم؟ تا صبح خوابم نبرد و به این فکر می کردم که پول را از کجا باید پیدا کنم.


۱۳۹۵ آبان ۲۷, پنجشنبه

"ما"

رسیدیم خانه و همه رفتند و ما تنها ماندیم ما دیگر دو نفر نبودیم یک فسقلی هم به ما اضافه شده بود و حالا این "ما" سه نفر بودیم. رفتم بیرون وقتی برگشتم خواستم وسایل بهتاش را مرتب کنم، نشستم کنار تخت. آمد روبرویم نشست و دستانم را گرفت، زل زده بود به چشمانم، کم کم چشمانش پر آب می شد که بغلم کرد و دستانش را دور گردنم انداخت و شروع کرد به گریه بی صدا. خواستم دلیلش را بپرسم ولی خودم هم تاب نیاوردم. اشکهای خوشحالی بود، اشکهای باهمی، اشکهای زندگی، اشکهای بی دلیل، اشکهای خنده آلود ... از من تشکر کرد، از خدا تشکر کرد حتی از پسرش هم تشکر. انگار خودش در این میان هیچ نقشی نداشته و یا هیچ کاری انجام نداده بود. همیشه به من می گفت طاقت دیدن اشکت را ندارم پس پیش روی من گریه نکن ولی گویی فراموشش شده بود هر دو روبروی هم و خیره شده به چشمان هم گریه می کردیم. اول اشکهای من را و بعد اشکهای خودش را پاک کرد و گفت: "دیروز نمی توانستم داخل دهلیز باشم و صدای فریاد تو را بشنوم رفته بودم بیرون از شفاخانه، ساعت از دو گذشته بود یکبار صدای گریه بچه آمد دویدم داخل شفاخانه و از زهرا پرسیدم ولی گفت نه هنوز خبری نیست. دوباره نتوانستم بنشینم و بیرون رفتم."

فقط چند روز دیگر به سالروز باهمی مان مانده و آن "ما"ی دو نفره حالا سه نفر شده اند. اگر بهتاش طبق پیش بینی دکتر ششم قوس بدنیا می آمد درست دو روز از یکسالگی باهمی مان می گذشت ولی چون بهتاش چند روزی زودتر از روز موعود رسید، چند روزی به روز باهمی مان مانده است. بهتاش را بوسید و من را هم و از من خواست تا بروم و استراحت کنم.

۱۳۹۵ آبان ۱۱, سه‌شنبه

راضیه!!!!

وقتی حرف زدیم عکس العملی ندیدیم و باعث شد جلوتر برویم، زمانیکه نزدیکش رسیدیم و سلام وعلیکی کردیم اشاره کرد که بلندتر صحبت کنیم تا بتواند بشنود، صحبت هایش هم زیاد قابل تشخیص نبود و نیاز بود که دقیق گوش می کردیم. اسمش را پرسیدیم، راضیه بود. باید مشخصاتش را می گرفتیم. دو دختر تقریبا همسن آن طرفتر روی صوفه گریه می کردند و او باید هر دو را آرام می کرد. به طرف آنها رفت و یکی را بغل کرد، طوری رفتار می کرد که گویی داشت از ما فرار می کرد، بالاخره بعد صحبتها وضعیتش را چنین یافتیم:
او راضیه بود، راضیه سیزده ساله سال 1392 که امسال می شد 16 سالش؛ او مادر دو دختر زیبای دیگر بود یکی معصومه که فقط سه سال داشت اما با مشکلی بزرگ دست و پنجه نرم می کرد، معصومه مبتلا به سوراخ قلب است ولی نوشدارویی برایش وجود ندارد. المیرای شش ماهه دختر دیگر راضیه است. میرزا پدر این دو دختر، آنان را تنها گذاشته بود و راضیه را طلاق داده بود. میرزا سرپرستی و مسئولیت معصومه و المیرا را نیز به راضیه داده بود. راستش نفهمیدیم که علت طلاق چه بوده و چرا میرزا که پسر کاکای راضیه است او را نه تنها تنها گذاشته بلکه مسئولیت اطفالش را به او سپرده است؟ آیا او برنخواهد گشت و دخترانش را از راضیه نخواهد گرفت؟
راضیه با دو فرزندش در خانه پدری اش زندگی می کند، پدر راضیه هم حال چندانی ندارد و به جهنمی دست زده است که حتی نمی تواند شکم مادر راضیه را سیر کند چه برسد به خواهر و برادران راضیه، راضیه و دختران راضیه. او معتاد است و به حدی به آن مشغول است که نمی تواند هیچ کاری را انجام دهد.
علت کم شنوایی راضیه را از خودش پرسیدیم اما او اصلا نمی دانست کی و چگونه این مشکل برایش پیش آمده است. وضعیت زندگی راضیه همه ما پنج نفر (دو مرد و سه زن) را ناراحت کرده بود، به سختی توانستم چند کلامی با هم تیمی هایم صحبت کنم. میرزا مردی بی مسئولیت و یا مشخصا پدری بی مسئولیت برایم جلوه کرد از این می ترسیدم که با تمام این مشکلات اگر راضیه بتواند دخترانش را بزرگ کند و روزی که آنان از آب و گل بیرون بیایند برای خودشان کسی شوند، نشود که سر و کله میرزا به عنوان پدر پیدا شود و آنان را از راضیه جدا کند؟ مادر راضیه هر روز و هر ساعتی با دیدن وضعیت راضیه چه می کشد؟ با دیدن وضعیت جگرگوشه اش بر او چه می گذرد؟ حتما او هر لحظه با دیدن هر سختی که راضیه و دخترانش می کشند می میرد و زنده می شود. پدر راضیه آیا احساسی نسبت به دختر و وضعیتش دارد یا خیر؟ آیا او نیز از این وضعیت احساس دردی می کند و یا نه فقط درعالم خماری خودش است؟ آیا، آیا، آیا ... اینها همه سوالاتی بود که ذهنم را به خودش مشغول کرده بود اما جوابی پیدا نبود. از میرزا، از پدر راضیه، از کاکای راضیه که او نیز معتاد بود، از همه مردان سست اراده بد آمده بود می خواستم به هر چه اینگونه مرد و مردانگی است فحش و ناسزا دهم. و هنوز ما زنانیم که در بند این گونه مردان مانده ایم و باید برای هر کارمان از اینگونه مردان اجازه بگیریم. آیا این است زندگی؟ آیا این است دین؟ و این است انسانیت؟


۱۳۹۵ آبان ۶, پنجشنبه

مادر!

تا هنوز هم باورم نمی شود سال گذشته در همین روزها بود که تصمیم گرفته بودم دنیایم را عوض کنم و زندگی جدیدی را شروع کنم، تا چند وقت بعد دنیایم از تجرد به تاهل گرایید و باز هم باورم نمی شود که تا ماه دیگر مادر می شوم. قرار است مادر پسری شوم که حاصل عشقی است که در بامیان شکل گرفت و پسرم هم در همین بامیان به دنیا خواهد آمد. او یازدهمین نواسه پدر و مادرم خواهد بود و دهمین نواسه پسر.
شوق دیدارش خواب از چشمانم ربوده است و عشق او را در مادرم نیز می بینم. مادرم که پایپ اکسیجن را نمی تواند از بینی اش جدا کند، مادرم که اکثرا باید دراز بکشد و فعالیت فزیکی نداشته باشد با دستان خود وسایل پسرم را تهیه کرده است، برایش لباس دوخته،  لحاف دوخته، و ساکش را مرتب کرده است.
سی و یک سال زندگی ام را مرور می کنم از همان کوچکی یعنی درست از همان روز تولد مشقت های زیادی را برای مادرم درست کرده ام از اینکه نمی توانستم شیر بخورم، از اینکه بعد از هر وعده خوردن شیر، دل درد می گرفتم، از اینکه ضعیف بوده ام و این خود هزاران مشکل را به بار می آورد و مریضی های مختلف را، با بی احتیاطی خودم در هشت سالگی دستم را سوزاندم و باعث شده چند هفته مادرم هر روز مرا به شفاخانه ببرد و شبانه روز با بهانه های من و شاید نازدانگی های من نخوابد و بسازد و یا آن زمانی که خفقان و اتش و باروت می بارید و کنار چشم من سالک شده بود و ما نه تنها پولی برای تهیه نان نداشتیم چه برسد برای دوا و درمان گوشه چشم من. آن وقت ها فقط مادرم بود که به سوی من می دید و اشکهایش را پنهان می کرد. او تلاشش را کرد و از هر کجا که توانست پولی تهیه کرد و مرا به دکتر برد و تداوی ام کامل شد و فقط گوشه چشم چپم لکه ای از سالک باقی ماند. صنف یازده مکتب بودم که حساسیت بهانه ای دیگر شد تا مادرم را برای چند هفته ای بیازارم، هم خودم بسوزم و بگریم و او را هم بیشتر از خودم بسوزانم و بگریانم. نمی خواستم نشان دهم که نداری و فقر مرا از رفتن به مکتب باز خواهد داشت نه هرگز این کار را نمی کردم. اهل ناله و شکایت نبودم مگر اینکه از سرم بالا بزند و دیگر نتوانم تاب بیاورم، از بوت های فرسوده و تنگی که از لیلامی چند سال پیش خریده بودم هرگز شکایت نکردم تا وقتی که او متوجه شده بود که هنگام راه رفتن کمی می لنگم، پایم آبله بزرگی (سنگ آبله) زده بود، سنگ آبله از آنگونه آبله هایی است که آب ندارد، پوست و گوشت با شکل ظاهری آبله در می آیند و مثل سنگ سفت می شوند سوزش نیز دارد. سنگ آبله تقریبا کوری پایم و تقریبا تا کف پایم رسیده بود. وقتی مادرم ازمن پرسید پایم را برایش نشان دادم خودم نمی دانستم که چیست ولی او می دانست. رفت و لنگه بوتم را گرفت تا چک کند سوراخ کف بوتم باعث شده بود سنگ و گل زیادی داخل کوری بوت شود و وزنش به چند برابر برسد وقتی لنگه بوتم را برداشت گفت: "او دختر یک لنگه بوتت دو کیلو میایه". دو کیلو نبود ولی تقریبا چیزی بیشتر از یک کیلو بود. شبانه برای پایم از دواهای یونانی دوایی درست می کرد و به پایم می بست. هیچ وقت نفهمیدم که آن وقت چقدر ناراحت شده بود و این را وقتی فهمیدم که سالها بعد شاید ده سال بعد در جمع خواهران و برادران از آن یاد کرد و گریه کرد.
بزرگتر شدم و از مکتب فارغ که شدم یک سالی را به دانشگاه نرفتم و وارد کار شدم، تمام تلاشم کمک مالی به خانواده بود. بعد از یک سال دوباره وارد درس و مشق شدم اوضاع اقتصادی مان خوب شده بود و دانشگاه را نیز به پایان رساندم و بالافاصله دنبال کار شدم. از همان سال یعنی از ماه می 2010 کاری را شروع کردم اما دور از خانواده و پدر و مادرم، فقط برادرم با خانواده اش کنارم بودند در هر سال شاید نهایتا چهار بار به خانه می رفتم ولی هیچ وقت از سختی های کار و حرفهای مردم برایش چیزی نگفتم. دیگر نمی خواستم زجرش دهم ولی گویا او خود می فهمید و مرا می خواند. از اینکه بخاطر مخارج خانواده تن به ازدواج نمی دادم ناراحت بود و شکایت می کرد. پیش روی من گریه نکرد اما شنیدم که در این خصوص چند باری پیش خواهرانم گریه کرده است.

آری مادرم! حالا که تقریبا یک سالی است ازدواج کرده ام هنوز هم تو را می آزارام، از اینکه در این روزها کنارم نیستی تا از من مراقبت کنی ناراحتی و همیشه تشویش می کنی، نگران به دنیا آمدن پسرم و اوضاع و احوالی. نه مادرم! نگران نباش تو دیگر طاقت نگرانی و تشویش را نداری، همین قدر که روی تخت دراز کشیده باشی و ما عکست را ببینیم و وقتی می آییم کابل تو را ببینیم و دستت را می گیریم برایمان تمام دنیاست، همین قدر که روزانه صدایت را از پشت گوشی می شنویم برایم دنیایی است، از اینکه نصیحتم می کنی خوشحالم، تو دیگر تاب و توان برداشتن ذره ای تشویش را نداری، مادرم ما همه بزرگ شده ایم و هر کدام سر خانه و زندگی مان رفته ایم شاید هنوز برای تو همان بچه های کوچک باشیم ولی تو دیگر طاقت دلواپسی نداری پس تلاش کن که کمتر دلواپس مان باشی. هر چند ما تلاش می کنیم مایه نگرانی ات نشویم ولی می دانم مادری هستی که همیشه باید نگران باشی، اما مادرم! تشویش نکن و مرا بخاطر همه اذیت هایی که کرده ام، به خاطر همه نگرانی هایی که برایت خلق کرده ام، به خاطر همه اشکهایی که برای من ریخته ای، به خاطر همه زجرهایی که برایت داده ام مرا ببخش و برای همیشه برایم بمان!