۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

کلامی با تو



می خواهم با تو کمی صحبت کنم. می خواهم از خودم بگویم، از خانواده ام، از آنچه فکر می کنم و آنچه در تلاشش هستم. سالهای خوبی چون سالهای اکنون و سالهای کودکیم داشته ام، سالهایی که در لابلای خنده ها و شادی هایم گم شدند اما تقویم های نوجوانی ام سالنامه هایی بودند از سالنامه های ناخوب، سالنامه هایی که ورقی از مکتب و درس در آن نبود ، سالهای سیاهی که زیر پرچم سفید گذشت و همچون کابوسی به یاد دارمش.
در خانواده ای بزرگ که گرمی و سردی روزگار را بسیار چشیده است بزرگ شدم و حال چند سالی است دوراز نیمی از خانواده ام به سر می برم، بله! نیم دیگر خانواده ام کنار من اند و با هم روزگار به سر می بریم. هر از چند گاهی اگر کار مجال دهد به پدر و مادرم می پیوندم و روزهایی را که با آنان سپری می کنم شیرین ترین روزهایم هستند. همین طور که هستم زندگی می کنم، به کسی کاری ندارم. شاید همان مَثَل معروف است که شُله ام را می خورم و پَرده ام را می کنم، این زندگی و تصمیم من و خانواده من است که در جایی کار کنم و مخارجم را بدست آورم و اگر بتوانم به خانواده و پدر و مادری کمک می کنم که مرا سال های سال کمک کرده اند و تمام مایحتاجم را تهیه نمودند. آنان به من آموخته اند که چطور زندگی کنم؟ مادری داشته ام چون دریایی از مهربانی و صبوری و پدری که همیشه چون کوه استوار بود و خواهد بود. مردانگی را از پدر و مهربانی و صبوری را از مادرم به ارث برده ام. برادرم را الگوی همکاری و همت و پشت کار می دانم از او نیز آموخته ام، و خواهرانی که همیشه سنگ صبور بوده اند.
 پدرم به من آموخته است که اگر کاری را بدست می گیرم به نحو احسن به پایانش رسانم و تا چیزی از من نپرسیده اند در بحثی دخالت نکنم، مادرم همیشه مرا به صلح و شکیبایی دعوت کرده است چنانکه چنین تمرین می کنم. تمام هم و غم من گذشت زمان است که نباید بیهوده هدر رود در تلاشم اگر کمکی به کسی نمی توانم ضرری هم از من نبینند، زندگیم به آرامی می گذرد اما چندیست صدای نحس کلاغانی را می شنوم که دیر باز برای خود از من سوژه ای ساخته اند، چه می خواهند جار زنند، چه می خواهند بگویند وقتی ارزش پرکاهی را هم ندارند؟ کلاغانی که فقط زرق و برق را می بینند و غار غارشان فقط برای لحظه ایست، کلاغانی که سنگهایی نصیب شان می شود که به نظر درخشنده و زیبایند و یا سنگهایی که به طرف آنان پرتاب می شود. کلاغان سیاهی که دل و مغزی چون پران خویش دارند، کلاغانی که بی خود و بی جهت غار غار می کنند و فقط می خواهند گوش مردمان را کر کنند.
آری من زنم همان زن زمستانی هستم که مهرنوش[i] می گفت اما دل و نیتی چون سفیدی و پاکی برف دارم و سردی ام از جور زمان است. من زنم همان زنی که برای خانواده اش زندگی می کند، همان زنی که دلش برای خانواده اش می تپد، همان زنی که فقط مهربانی آیینش هست، همان زنی که می کوشد به دیگران یاری رساند، دستی بگیرد و دلاسایش کند. آری من زنم؛ نه آن زنی که تو فکر می کنی شاید به باور تو و در چشم هایت من فقط لکه ننگی باشم، یا هم زخم ناسوری که درمان ندارد، و یا آن داغی باشم که بر دینت افتاده است  من همینم، دختری از همین سرزمین. چشم هایت را آب بزن و بیدار شو! من زنم، زنی از همین سرزمین، دختری از این دیار؛ با مهربانی و الفت آمده ام مرا چوب مزن، مرا بخوان! آنچنان که نوشته شده ام، آنچنان که هستم و آنچنان که باید باشم مرا بخوان!


[i]  مهرنوش خواننده ایرانی است و زن زمستان عبارتی است از ترانه زن ایرانی او.

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

و چنین شد که ما عطای روز عاشورا را به لقایش بخشیدیم


پشیمان بودم که چرا برنگشتم و از گوینده نپرسیدم که چرا باید چنین حرفی را به ما بزند؟ چرا در روز عاشورا دخترها نمی توانند از میان بازار بگذرند؟ (البته به عقیده جناب کسی که فحش را نثارمان کرد) چرا به ناحق به پدرم لعنت فرستاد؟ آیا امام حسین گفته که پرچم سیاه بزن روی در دکانت و راحت به دیگران فحش بده؟ ایا مذهب شیعه گفته که هر کسی از کنارت گذشت را بی گزند نگذار؟ آیا آیا ایا چرا چرا چرا ...
ساعت از نه گذشته است و همه به طرف مسجد رهبر شهید می روند، به جمیله زنگ می زنم تا ببینم کجایند تا به آنان بپیوندیم و همه باهم برای مراسم عاشورا در مسجد رهبر شهید شرکت کنیم، او هنوز در پشت میدان هوایی است در نزدیکی خانه مان و تصمیم شان عوض شده است همان مساجد اطراف را می روند. ما هم منصرف شدیم و تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم. ما که شب گذشته مهمان یکی از دوستان بودیم، برای رسیدن به خانه باید از میان بازار می گذشتیم. تقریبا به نقطه پایانی بازار رسیده بودیم که صدایی ما را متوقف کرد: "ایی پدر نالدهای سگ دمی روز عاشورا هم اینجا پیدا موشه" کسی را به جز خودمان در آن اطرف پیدا نکردیم که مخاطب این جمله باشد و برای گلاویز نشدن نشنیده گرفتیم و به راه مان ادامه دادیم. ولی تا خانه با خودم غر و لند کردیم.
وقتی به خانه رسیدیم و کنار بخاری نشستم تا گرم شوم، دوباره دنبال جواب برای این چراها بودم اما پاسخی نیافتم و تصمیم گرفتم که بی خیال شوم. اگر شیعه بودن چنین باشد که به دیگران حق و ناحق فحش بدهیم، کسی را انسان نشماریم، آنچه را برای خود می پسندیم برای دیگران نپسندیم، و یا اینکه آنچنان خشکه مقدس باشیم که کسی از کنارمان به راحتی نتواند بگذرد، بی خیالش می شوم دیگر در مراسم محرم شرکت نمی کنم و چنین شد که ما عطای روز عاشورا را به لقایش بخشیدیم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

کارمند خانم


کارمندی از جنس زن و کارمندانی از جنس مرد همه با هم در یک ارگان مشغول کار اند. وقتی مسئولیت جدیدی (پست جدید با مسئولیت جدید) را به دو نفر (کارمند خانم و کارمند مرد) می دهند و همزمان این دو نفر به کار آغاز می کنند، اما پس از مدتی کارمند مرد معاشش یک و نیم برابر کارمند خانم می شود. و وقتی بعد از یک سال صدای اعتراضی از خانم بلند می شود قضیه به جلسات مختلف کشانده می شود و آخر هم می گویند  فقط پانزده هزار بالاتر از معاش توست و ما نمی توانیم کاری برایت انجام دهیم. با وجود این مسئله خانم باز هم به کارش صادقانه ادامه می دهد، هر روز مسئولیتش را بیشتر می کنند، کارهای خود را نیز به او محول می کنند اما کارمند خانم دم بر نمی زند همه کارها را انجام می دهد و گاهی وقت کارهای دفتر را شبانه در خانه انجام می دهد، اما هیچ کس به این فکر نمی کند. فشار روانی کار را تحمل می کند تا زمانیکه در جلسه ای رسما به او توهین می شود که تو کار نمی کنی و معاشی را که می گیری حلال نیست. با هزار مشکل خودش را کنترول می کند و به شعبه باز می گردد، هر لحظه آن جمله در ذهن تکرار می شد تا اینکه فشار عصبی بر او غلبه می کند و کارش به داکتر می کشد. به هر صورت مدتی دوباره به کارهایش که هر روز زیادتر و زیادتر می شود می پردازد، از خانواده اش تقریبا بریده است، پدر و مادر، خواهر و برادر را کم کم فراموش کرده است و فقط با دست و دندان به کار و وظیفه چسبیده است. که در لحظه به خبر می دهند که اگر فلان کار را تا فلان ساعت انجام ندهی اخراج خواهی شد و اخراج می شود و این است نتیجه سالها کار صادقانه.
شاید تقصیر از اوست که زبان اعتراض و سرکش ندارد، شاید گناه اوست که نمی تواند "نه" بگوید، شاید گناه اوست که فکر می کند هر چقدر کار بیشتر کند به همان اندازه خبره و ورزیده تر می شود، شاید گناه اوست که می خواهد هیچ از او نرنجد، و اری گناه از اوست.

۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

و تا رسیدن به مقصد ...


موتری را برای رسیدن به مقصد کرایه می کنی و در چوکی پشت سر می نشینی که همزمان آِیینه به طرف هدف که چهره توست تنظیم می شود، موتر حرکت می کند و صدای آهنگ بلندتر. پس از دقیقه ای آماج سوالات موتروان قرار می گیری (جایی کاری می کنی همشیره؟، چی کار می کنی؟، اینجه خانه تان است؟، از فلان جای آمدی؟، محصل هستی؟، چی می خوانی؟، همرای کی هستی د اینجه؟، ... نمبر تلفنته خو بته؟) و تو همینکه داخل موتر نشستی به در می چسبی که اگر اتفاق افتاد خود را زود از موتر بیرون بیاندازی، بیگت (کیف) را محکم در دست می گیری آنهم طوری که بتوانی به عنوان سلاحی از آن استفاده کنی، شماره یکی از نزدیکان را روی صفحه می آوری تا در وقت بروز حادثه با یک دکمه از او کمک بخواهی. نا خداآگاه یا خودآگاه ابروهایت به هم گره می خورند و لحنت خشن. زیر لب صدبار به خود لعنت می فرستی و صد بار سوره می خوانی و صلوات می فرستی. چشمانت به بیرون می نگرند تا شاید زودتر به مقصد برسی و حتی اینکه بدانی به مسیر راست می روی یا مسیر نا آشنا. سوالات بیشتر و  بیشتر می شوند وصبرت سر می رود. دیگر طاقت حرفهای نامربوط و احمقانه، نیشخند های رذیلانه موتروان را نداری و نرسیده به مقصد موتروان را مجبور به ایستادن می کنی تا پیاده شوی ولی تعارفات شوم موتروان (اگه پیشتر می ری برسانم خیر است؟ اگه پیسه نباشه خیر است؟ مهمان ما باش ...) شروع می شود اما فقط می خواهی از این مهلکه رهایی یابی پولش را می دهی و باقیمانده پول را هم نگرفته خود را از موتر دور می کنی. موتر به نزدیکت آمده و هارنی می کنه و بعد صدایی را می شنوی (بسیار کاکه استی جیگر). راه چندانی به مقصد نمانده و است پیاده راهی می شوی اما چشم ها تو را می بلعند، زبان ها تو را زخم می زنند، از سایه ها می ترسی که مبادا دستی به طرفت بیاید، زمزمه ها تو را کر می کنند، صدای درختان، صدای پای، صدای باد، صدای ... تو را می ترسانند دنیایی از رعب و وحشت را به تو می دهند گویی باید در همان چهاردیوار زندانی باشی. فقط می خواهی مسیر کوتاهی را تا به مقصد پیاده بروی شاید این مسیر با قدم های آهسته و شمرده چند دقیقه هم طول نکشد اما هر لحظه اش دنیایی از وحشت برای توست. تا رسیدن به مقصد صدها متلک (قاری ها را کلوش می تن، عینکا ره سیل کو بشقاب سلاته، اوووووووه نام خدا(با بار منفی)، کتی ما نمیری دخترخاله، اندامه سیل کو، ...) می شنوی، چشم ها سوراخت می کنند در این مدت همچون غربالی سوراخ سوراخ می شوی و می کوشی خود را پنهان کنی، همچنان که قدمهایت تندتر می شوند، سرت خم تر و خم تر می شود. سرت را پایین می اندازی تا شاید دیگران تو را نبینند اما گوشت را تیزتر می کنی تا بتوانی حدس بزنی که برایت چه اتفاق خواهد افتاد و صدای پای چه کسی پشت سرت هست، چشمانت همچنان که پایین روی زمین افتاده اند سایه ها را می پاید، مبادا کسی بیاید و دستی به بدنت بزند و تو حتی از صدای برگ درختان می ترسی نه اینکه از درخت بترسی از اینکه پشت آن درختان چه کسی در کمین ایستاده است ... و نفست با هر صدا بند می آید. زخم زبان ها را در جای جای بدنت احساس می کنی، درد نگاه هایی که تو را سوراخ می کنند و هر کدام تکه ای از بدنت را برمی دارند را حس می کنی و درد می کشی اما فریاد بر نمی آوری، اگر مثل آن دفعه صدایی برای اعتراض برآوری نگاه ها بر تو تیزتر می شوند و صداها رساتر، همه تو را می نگرند و می خورند و تو بی آب (بی آبرو) می شوی. دختر لچک، دختر بی آبرو و بی عزت، دختر ایلایی، دختر کثیف، دختر فاحشه، دختر ... و این تو هستی.

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

عالمان دهر


این روزها کم کم به این نتیجه می رسم که همه ضرب المثل ها، معقوله ها و تضمین ها معنای برعکس می دهند. مثلا همین "عالم بی عمل به چه ماند به زنبور بی عسل". وقتی که کوچک بودیم طوری بود که هر کسی حرفی را که می زد عمل هم می کرد اما امروز همه فقط حرف می زنند آن هم با کلمات خیلی کلان کلان و به قول معروف لغت پرانی زیاد. وقتی کنارشان بنشینی، تو را اصلا آدم حساب نمی کنند و نمی خواهند با تو حرف بزنند اما خدا کند که یکی از بزرگان دیگر پیدا شود که شما هم در کنار او پای صحبت آقا یا خانم محترم بنشینید و لحظاتی را از سخنان شان بهره مند شوید اما در این چند لحظه شاهد نگاه هایی که به تو می گویند: تو آدم نیستی و هیچ چیز نمی فهمی، خواهی بود.  
اکثر کسانی که (مهاجرین افغانی که در کشورهای همسایه زندگی می کنند و خصوصا آنهایی که لیسانسی هم گرفته باشند) برای کار به افغانستان می آیند، نام خدا اعتماد به نفس شان از صد به هزار می رسد و هرچه انسان در افغانستان هست همه بی عقل، بی کاره، نفهم و ... هستند و فقط آنهایند که  می فهمند و شعور دارند و از آسمان به طرف این افغانستانی ها نگاه می کنند. فقط بلدند حرف بزنند و بزرگ جلوه کنند و خلاصه هر کدام عالم دهراند و چون بلدند که حرفهای کلان کلان و خارج از حیطه عمل شان بزنند متاسفانه از طرف بزرگان مورد حمایت قرار می گیرند و دیگران را به اندازه پشه ای ارزش نمی دهند. و بعضی هایشان که دیگر ظرفیت این همه به به و چهچه را ندارند و داد از روشن فکری و آزادمنشی می زنند از آن طرف روشن فکری نزدیک به افتادن هستند. بحث روی گفته و عملکرد بود که نه من عملکردی دارم و نه اویی که همیشه حرفش را می زند پس دیگر نباید به معقوله ها و ضرب المثل ها و تضمین ها تکیه و اطمینان کرد.