۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

...


چیغیل (دختر)، شَخَل (پسر)، سَرگین بای و پیشقل بای (پسر). خیلی تعجب کرده بود و گاهی می خندید و گاهی ، بار اول بود که چنین اسم هایی را می شنید. دلایلی را که هم از والدین آنها شنیده بود برایش خنده دار بود. بنا به عقیده شان اسم هایی می گذارند تا فرزندانشان در اولین روزهای زندگی نمیرند و به گفته خودشان از اسم های اسلامی و یهودی و نصاری پرهیز می کنند فقط به خاطر اینکه فرزندشان زنده بماند.

۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

ترس از جن

شبی در جمعی جدید بودم دخترانی که تا هنوز ندیده بودم. جمعی کاملا جدید، سه تا زن (خانم شوهر و بچه دار) و با خودم سه تا دخترخانم. خب چون بار اولم بود در این جمع کوشش کردم خیلی خودمانی و صمیمی باشم. و جالب اینجا بود که دو نفر از جمع مان اظهار کردند که خوشحال اند که من را دیدند، می گفتند در موردم شنیده اند اما تا به حال خودم را ندیده بودند برای من هم خیلی جالب بود کسانی که من نمی شناختم، مرا کماکان می شناختند. داشتیم غذا می خوردیم که حرف روی جن و پری آمد و همین دونفر تجربیات و باورهایشان را در این مورد اظهار کردند یعنی به جن باور داشتند و تجربه های تلخی را هم نقل کردند. بعد از غذا می خواستم بروم از داخل حویلی آب بیارم اما یک بار نتوانستم، حرفهای آنها یادم آمد، دوباره بعد از چند دقیقه خواستم بروم اما باز هم نتوانستم، برای بار سوم که خواستم بروم به خودم گفتم تو که باور نداری از چی می ترسی، صد دل را یک دل کردم و رفتم بیرون داخل حویلی ولی هنوز هم در دلم ترسی داشتم. 

هلیکوپتر (چرخکی) با سرنشینان لال (گنگه)


اولین تجربه سفر هوایی با چرخکی (هلیکوپتر) خیلی برایم جالب بود، اول که متوجه شدم اینبار با هلیکوپتر باید برویم، ناراحت شدم چون شنیده بودم که خیلی سر و صدا دارد و دیرتر از طیاره به مقصد می رسد. ولی در یک لحظه خوشحال شدم که به تجربه اش می ارزد. خلاصه رفتیم داخل و هر کسی هر جایی نشست شانزده نفر بودیم ولی هنوز جای سه یا چهار نفر دیگه هم باقی بود ولی دو حس جالب و متفاوت به من دست داد. اول اینکه: وقتی همه نشستند و پیلوت یا همان خلبان رهنمایی ها و زمانی که قرار بود برسیم، یاد موترهای دینایی افتادم که زمان طالبان مسافر بری می کردند و مسافران به صورت دو صف روبروی هم می نشستند و وسط گاهی خالی و گاهی هم از انسان و بار پر بود، چرخکی هم همین طور بود همه دو طرف نشسته بودند و همه بارها در وسط بود. برای همه نفری یک گوشی دادند که در زمان حرکت استفاده کنیم. و دوم اینکه حس کردم همه کسانیکه داخل چرخکی هستند گنگه (لال) هستند چون وقتی روی هوا رفتیم و صدای چرخکی خیلی بلند شد همه گوشی ها را زدیم، بعضی ها که می خواستند با هم صحبت کنند بیشتر با اشاره و ایما حرف می زدند و خیلی خنده ام گرفت. راستش من و دوستم هم  با نوشتن حرفهایمان را می زدیم. بعد از یک ساعت به مقصد رسیدیم و در حالیکه سرم درد گرفته و گیج بودم از این تجربه خوشحال بودم و به احساسم می خندیدم.

۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

صنف اول دانشگاه یا کودکستان؟


یادش بخیر، روزهای اولی بود که دانشگاه می رفتیم و به اصطلاح خودمان دانشجو شده بودیم، همه منظم و آرام سرجایمان نشسته بودیم که یک آقای محترمی با کت وشلوار اتو شده و نکتایی و یک بیگ شیک وارد شد به محض اینکه وارد صنف شد، همه برای ادای احترام از جا بلند شدیم، درست یادم نیست که خودش را معرفی کرد یا نه، اما همه به دید یک استاد به او نگاه می کردیم دقیق یادم نیست که از ما خواست تا خودمان را معرفی کنیم و ما هم شروع کردیم اما بعد از چند دقیقه یک دفعه رفت بیرون و دیدیم صدای خنده از دهلیز بلند شد. و فهمیدیم که یکی از دانشجویان سال دوم ژورنالیزم است که خودش را به جای استاد برایمان جا زده و ماهایی که نه استادها را می شناختیم و نه دانشجویان سال بالایی را فکر کردیم استاد است. و از آن به بعد شده بودیم مسخره همه. وقتی از کنارمان می گذشتند می گفتن نمیدانم اینجا صنف اول رشته ............. است یا کودکستان؟

۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

"مال خدا بود و خدا هم برد"


انسانها به زاد و ولد پرداخته اند و می پردازند تا نسل خویش را بقا بخشند و از انقراض شان می ترسند. اینجا سرزمینی است که گوشه ای از نگاه مردمش به فرزند دگرگونه است آنان به فرزند همچون تحفه ای از سوی خداوند می نگرند و مالی از خدا که اختیار به گرفتن و دادن را نیز فقط او دارد.
همخوابه می شوند و جنین شکل می گیرد، مادر نه ماه تمام جنین را با تمام مشکلاتی که دارد در خود پرورش می دهد. او در این مدت غیر ممکن است لت و کوب نشود و یا دچار پریشانی روانی نگردد، مشکلات تغذیه که جای خود دارد، اما باز هم طفل را در درونش می پروراند. کودک آماده پای گذاشتن به دنیای بیرونی دارد و اینجاست که مادر دوباره با برخوردهای زشت و فشار روانی روبرو می شود. اگر طفل دختر باشد؟ اگر طفل زنده نباشد؟ اگر طفل سالم نباشد؟ اگر طفل کوچک و ضعیف باشد؟ اگر طفل ... مادر در این زمان فقط به عواقب بعد از ولادت فکر می کند، به برخوردها و رفتارهایی که بعد از ولادت با آن روبرو خواهد شد. او به این فکر نیست که آیا او زنده از انجام این عمل بیرون خواهد شد یا خیر؟ فقط و فقط به این می اندیشد که بعد از آن چه خواهد شد؟ همه او را با چهره ای باز می پسندند یا نه چهره ها بدتر از قبل گره خورده می شوند؟ اما با همه آن مادر، دخترش را به دنیا می آورد صرف نظر از اینکه خودش چقدر درد را تحمل می کند، کودکش را بزرگ می کند با تمام طعنه ها و رفتارهای ناخوشایند. دخترش اکنون دو ساله است و مردی جان او را بخاطر عطش هوس از او می گیرد.
 آیا چنین است حق مادری که با عشق کودکش را بزرگ کرد، مادری که با عشق با تمام ناملایمات جنگید، مادری که سر به زیر مشکلات خم نکرد، ... ؟ و آیا شایسته است که بگوییم "مال خدا بود و خدا هم برد" آیا این گفته حقِ مادر است؟