۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

زنگ سنگین مبایل


زنگ مبایلم افکارم را از هم پاشید، تمام برنامه فردایم را در ذهن داشتم ولی الان دیگر به هم وصل نمی شود، اسم کاکایم روی صفحه مبایل بار سنگینی روی شانه ام گذاشت، نمی خواستم جواب دهم ناچار "سلام کاکا"
-          خوبی؟ بخیری؟ خانه یی؟
-          اری د رایم خانه موروم
-          خوبه ما میم از خاطر از تو
-          کاکای نموشه
-          گپه زیاد نکو میم ایم دفعه گپه خلاص مونوم
خسته گی روز را فراموش کردم و سنگینی این زنگ آن چنان روی شانه ام فشار می آورد که نمی توانستم قدم بردارم، نمیدانستم کجایم و کجا می روم. همچنان که قدم های سنگینم را برمی داشتم، سر بلند کردم خودم را جلوی دروازه خانه یکی از دوستانم یافتم خوشحال شدم و داخل رفتم. می خندیدم اما غم بزرگ و سنگینی در دلم داشتم که هر لحظه می خواست مرا خفه کند. مسئله را با دوستانم در میان گذاشتم و راه حل هایی که خود قبلا به آن فکر کرده بودم ولی عمل آنها هم هیچ آبی را از آبی تکان ندادند را پیشنهاد کردند. مانده بودم چه کنم؟ خانه نرفتم و شب را همانجا ماندم. به پسر شانزده ساله ای فکر میکردم که قرار بود بدون اینکه من بخواهم شوهرم شود. از قبول کردن پسر بیست ساله سرباز زده بودم و اما حالا باید تن به زنی کسی می دادم که شش سال از من کوچکتر است. ساعت به کندی می گذشت و خوابی نبود که به چشمان من بیاید، همچنان به کاکایی می اندیشدم که خود را مالک سه دختری می دانست که نه مادر داشتند و نه پدر و خود به همت و تلاش خود بزرگ شدند و آنگاه که نیاز به کمک و بزرگی داشتند کسی نبود تا نسبت به آنها احساس مالکیت کند حال که دوتای آنها صاحب خانه و فرزند شده اند، این منم که باید مالکیت کاکایی را بپذیرم که هیچ گاه هیچ کمکی به ما نکرده بود. مردمم زن را برای خودش نمی خواهند زن یا مادر کسیست، یا خواهر کسی، یا دختر کسی ویا زن کسیست. مالک او در هر صورت کس دیگریست. وقتی به دنیا می آید مالکش پدری است که نطفه اش از او شکل گرفته، جوان که می شود حتما برادری هست که حس مالکیت دارد نسبت به او و آنگاه که زن کسی می شود، که غلام زر خرید است و وقتی از وجودش فرزندی به دنیا می آورد چشمی به هم نزده طفل خودش مالکش می شود. امشب به خانه خواهم رفت اما چه می شود خدا می داند!

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

دعای ممبر و پای علم

ﺩﺳﺖ ﻫﺎ و ﺻﻮﺭﺗﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ اﻧﺪ, ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﺑﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ اﺷﻜﻬﺎﻳﺶ ﺭا ﭘﺎﻙ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺑﺎ ﺑﻐﻀﻲ ﺩﺭ ﮔﻠﻮ ﮔﻔﺖ:"ﻛﺸﻜﻲ د ﻣﻤﺒﺮ د ﭘﺎﻱ ﻋﻠﻢ ﺩﻭﻋﺎ ﻧﻤﻴﻜﺪﻡ ﻛﻪ ﺧﺪا ﻣﺮﻩ ﺑﻴﺮاﺭ ﺑﻴﺪﻩ."
ﺑﻴﻨﻲ اﺵ ﺭا ﺑﺎﻻ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ اﺷﻜﻬﺎﻳﺶ ﺭا ﭘﺎﻙ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﺻﺪاﻳﻲ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺭا ﺩﻭﺑﺎﺭه ﻣﻲ ﺷﻨﻮﺩ ﻛﻪ ﺧﻂﺎﺏ ﺑﻪ اﻭﺳﺖ "ﻋﺎﻟﻴﻪ ﺑﺎﭼﻪ ﺭﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻤﻴﺮﻱ???" ﺭﻭﻳﺶ ﺭا ﺑﺮﻣﻲ ﮔﺮﺩاﻧﺪ, " ﺑﺮﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﺯﻡ ﻗﺪ ﻣﻮﺷﺖ و ﻟﻘﺪ ﻣﻲ ﺯﻧﻢ" ﻋﻠﻲ ﻛﻪ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ اﺯ اﻭ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮ اﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺸﺘﻲ ﮔﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺭﻭﺑﺮﻭﻳﺶ اﻳﺴﺘﺎﺩﻩ.

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

همین طوری ...


پشت میز کارش مشغول کارهای روزانه اش است و خاموش و بی صدا می خواهد هر چه زودتر کارهایش را تمام کند تا برای فردا کار پس افتاده ای نداشته باشد، سکوت شعبه را صدای قهقه یکی از همکاران می شکند و به دنبال آن رو به همکار دیگر می کند و می گوید: "آقای ... بیا یکبار این را ببین و بخوان". آقای ... از جایش برمی خیزد و به پشت میز همکاری که او را به خواندن چیزی فراخوانده بود می رود. یک دقیقه ای طول نمی کشد که هر دو باهم شروع به قهقه زدن می کنند و کلماتی چون وزارت زنان، برداشت، جاهد مزاری، نوشته، شیر (به اشتراک گذاشتن) و چند کلمه دیگر در میان قهقه شان شنیده می شود. مطمئنا حرفی و نوشته ای در مورد وزارت امور زنان و در کل زنان است که اینقدر از ته دل می خندند. یکی خود را ماستر و دیگری لیسانس می نامند اما آن چنان از وزارت امور زنان و زنان صحبت می کنند و تمسخر می گیرند که آدم از یک آدم بی سواد انتظار ندارد. خنده شان خیلی تمسخرآمیز است و انگار که نه انگار کارمند دیگری هم در این شعبه سرش را بلند می کند و قلم را می گذارد است، دستانش را روی کلیدهای لب تابش می برد تا نشان دهد که هیچ چیز را نشنیده و نمی خواهد بشنود اما در دل هم عصبانی است و هم به همکارانش می خندد.