۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

شب شوهرت و روز نوکرت


می خواهد اشکهایش را در چشمانش نگهدارد تا کسی نبیند، اما بغض گلویش از چشمانش سرازیر می شود، سریع دست زیر چادر سفید کابلی اش می برد و زود بغض هایش را پاک می کند. از نوجوانی هایش می گوید، از سایه و مهربانی های پدر، از مادرش، برادرانش و از بخت خویش می نالد. اشکهایش همچنان سرازیر است و هر چند لحظه یک بار چادر سفید کابلی اش چشمانش را لمس می کند. از مزار می گوید از شهر دوست داشتنی اش، از شهر یادها و خاطره هایش.

صافی کردن میز کار کسی، چای دم کردن برای کارمندان و جارو کردن دفتر را برای خودش ننگ می شمارد و از اینکه روزگار مجبورش کرده تا به این ننگ تن دهد، سخت شرمگین است. "سردار شب شوهرت و روز غلامت است" این گفته مادرش،‌ بعد از هر جمله تکرار می شود و تنها توجیهش این است که "قسمت" بوده، شاید قسمت بود که برای رهایی و یا فرار از ننگ بد داده شدن و به قمار باخته شدن توسط برادر، قسمت کسی شود که شب شوهرش باشد و روز نوکرش. و حال نمی داند خودش نوکر است یا سردار. سردار اگر یک روز را کار (کارگری) می کند چند روز دیگر را استراحت می کند و این اوست که شش روز در هفته از هفت ونیم صبح تا چهار و نیم بعد از ظهر بعد طی کردن نیم ساعت پیاده روی باید مخارج چهار دختر و تنها پسرش را بپردازد. به گذشته ها می رود، وقتی مادرش با همین گفته (شب شوهرت و روز غلامت است) او را راضی به ازدواج کرد در صورتیکه همه از بیکاره بودن سردار خبر داشتند. از خواستگاران دیگرش می گوید از آنانی که پدرش رضایت نداد. فرزندانش را به دنیا آورد در صورتیکه سردار مخالف سه دختر آخری بود و حال خودش را مقصر می داند از اینکه رفتار زیاد خوبی با فرزندانش ندارد و تمام کارهای خانه را باید فرزندانش انجام دهند و می داند که اینها بر درس و مشق فرزندانش تاثیر منفی دارد. بغضهایش یکی پس از دیگری می ترکند و مژه ها و گونه هایش را تر می کنند.

در حالی که اشکهایش را با پشت دست پاک می کرد، تلاش می کند لبخندی روی لبانش باشد. از جایش بلند می شود و با لبخند تلخش از اینکه فکر می کند مزاحمتی ایجاد کرده معذرت خواهی می کند و می رود.