۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

آبی آب

حسی درخلع،‌ حسی میان هستی و نیستی، حسی میان آرامش و اضطراب، هیچ چیزی برای نگرانی، هیچ چیزی برای دوست داشتن،‌ هیچ چیزی برای وابستگی،‌ هیچ چیزی برای فکر کردن،‌ هیچ چیزی،‌ همه چیز هیچ شده اند برایت، وقتی آبی آب همه اطرافت را گرفته است و حباب ها از دهان،‌ بینی و گوشهایت به بالا می روند،‌ گویی مغزت از کار افتاده است و همه حافظه ات پاک شده است، چیزی بین خوشحالی و غمگینی است. در ثانیه ای فکر می کنی به اعماق آبی آب رفته ای و آنچه می بینی فقط آبی ابی است که اطرافت را گرفته است. با چشمانی باز فقط آبی آب را می نگری ناخودآگاه دست و پا می زنی بدون هیچ امیدی چون فقط عمق تو را به طرفش می کشاند. شاید بیشتر از دقیقه ای نشده باشد که تو را به بالا می کشند و می خواهند با آنان باشی و نفس هایت را ادامه دهی.

خارج از آبی آب،‌ یکی از نگرانی، خشمگین و دیگری از ترس، بی حرکت مانده است، نفوذ آبی آب در مجرای تنفسی ات سوزش بدی را منجر شده است. می خندی تا دیگران را از ترس و نگرانی درآوری. همه نفس راحتی می کشند و تو حس گناه می کنی. حس گناهی که چرا دیگران را اینگونه به وحشت انداخته ای و افکارشان را به اخرین نقطه رساندی؟ چرا باید دیگران نگران و مضطرب شوند؟؟؟ چرا؟؟؟ آیا تو آنقدر به آنان می اندیشی و ارزش آن را داری که دیگران را مضطرب کنی؟؟؟ چگونه به خود این حق را می دهی؟ احساس گناهت هر لحظه سنگین و سنگین تر می شود و تو خود را قوی نشان می دهی و خوشحال تا باشد از ترس و وحشت آنان بکاهی و اینگونه خود را توجیه کنی. خوب شدن حال دیگران از سنگینی گناهت می کاهد اما کم کم به سکوت می روی و این سکوت است که بار سنگین تقصیر و گناه را سنگین تر می کند،‌ این بار اینقدر برایت سنگین است که نمی توانی کلمات را کنار هم بگذاری و حالت را بیان کنی،‌ اینقدر سنگین است که می خواهی فریاد بزنی و معذرت بخواهی و تشکر کنی اما نمی توانی. 

۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

وقتی کارمند دولت باشی ...

سر و صداها برای لغو قانون بیمه اعضای پارلمان افغانستان که دو روز پیش از طرف پارلمان افغانستان تصویب شده بلند شده است و جامعه مدنی افغانستان در تلاش است تا این قانون را لغو کند. در گیر و دار کارهای روزانه و مصروفیت زیاد کاری این روزها،‌ بنا بر تماس ها و معلوماتی که در مورد یکی از برنامه های داشتم باید به یکی از همکاران دولتی می زدم و خواهان معلومات و روشنی بیشتر می شدم.
همکار دولتی محترم چنین مدلل شد: "یک دختر چطور می تواند تنها در اتاقی زندگی کند و به رخصتی های دانشگاه که از طرف دولت صادر شده است، نرود. ما تعدادی را برای یک ماه رخصت کرده ایم." با چنین دلیلی دهانم همچون روزه داران بی آب و نان که گویی هفته ای آب و نانی نخورده اند، باز ماند و در ثانیه ای سیم های مثبت و منفی اعصاب به هم خورد و وضعیت خرابید. چنین شد که با لحنی اعتراض آمیز خواستیم تا معلومات موثق و بروز را تا آخر ساعات کاری برایمان روان کنند. بعد از چند لحظه ای چون بر اعصاب مسلط شدیم، به این نتیجه رسیدیم که:
1.      وقتی کارمند دولت باشی و کمی هم سمتت بالاتر باشد یا نباشد می توانی هر قانونی را زیرپا و هر قراردادی را نادیده بگیری.
2.      وقتی کارمند دولت باشی و کمی هم سمتت بالاتر باشد یا نباشد می توانی برای خودت قانون وضع کنی و گوشت بدهکار هیچ کس نباشد.
3.      وقتی کارمند دولت باشی و کمی هم سمتت بالاتر باشد یا نباشد می توانی راحت دروغ بگویی و کار امروز را به فردا بیاندازی.
4.      وقتی کارمند دولت باشی و کمی هم سمتت بالاتر باشد یا نباشد می توانی بی خیال همه چیز شده و آنچه دلت می خواهد را انجام دهی.
5.      ... و همین طور صدها و هزاران مزایای دیگر.
و بدین نتیجه رسیدیم که:
1.      وقتی کارمند ساده دولتی در ولایتی دورافتاده می تواند هر قراردادی را نادیده و هر قانونی را زیرپا کند، چرا قانون محو خشونت علیه زنان نمی تواند تصویب شود؟ پس می تواند تصویب نشود اصلا چرا تصویب شود؟
2.      وقتی کارمند ساده دولتی در ولایتی دورافتاده می تواند قانون را برای خودش عوض کند و پاسخگو به هیچ کسی نباشد، چرا نمایندگان مردم در پارلمان برای راحتی خویش نمی توانند قانون بیمه را برای خویش تصویب کنند؟ پس می توانند برای خویش قانون بیمه را تصویب کنند اصلا چرا تصویب نکنند؟
3.      وقتی کارمند ساده دولت در ولایتی دورافتاده می تواند دروغ بگوید و کار امروز را به فردا بیاندازد چرا کمیسیون انتخابات نمی تواند تقلب کند و هر روز اعلام نتایج انتخابات را به تعویق بیاندازد؟ پس می تواند به راحتی تقلب کند و نتایج انتخابات را هم اعلام نکند اصلا چرا تقلب نکند و نتایج انتخابات را هم به تعویق نیاندازد؟
4.      وقتی کارمند ساده دولت در ولایتی دورافتاده می تواند خود را بالاتر از هر کسی فرض کند چرا قشر تحصیل کرده نمی توانند در دانشگاه شر به پا کنند؟ پس محصلین می توانند در دانشگاه با سلاح وارد و دیگران را به خاک و خون بکشند اصلا چرا نکشند؟
5.      وقتی کارمند ساده دولت در ولایتی دورافتاده می تواند ...، چرا .....


و آخر هم اینکه "اینجا افغانستان است" و هر کار غیر قانونی و خلاف شدنی است. 

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

از تجربیات ماه رمضان

بدون اینکه در ذهنم باشد که فردا رمضان شروع می شود در بازار کوچک شهری که چند روز بیشتر در آن نخواهم بود،‌ دنبال دکانی می گشتم که شی مورد نظرم را داشته باشد،‌ همین طور که با همکارم می گشتیم از جلوی دکانکی رد شدیم، به محض اینکه به جلوی دکانک رسیدم صدایی که ظاهرا از دکاندار بود بلند شد: "صبا بخیر روزه هسته دیگه" و دیگری در جواب گفت: "اری! روزه که هسته ولی بعضی ها روزه را باطل می کنن" این جمله را وقتی شنیدم که درست در کنار شخص دوم رسیده بودم و طوری گفته شد که گویی مرا مخاطب قرار داده بود. اما از آنجایی که نمی خواستم ذهنم را با این حرفها که همیشه می شنویم، مشغول کنم به راهم ادامه دادم و با همکارم وارد صحبت شدم.
به اقامتگاه مان که رسیدیم، ناخودآگاه این جمله در ذهنم تکرار می شد، باید برمی گشتم و می گفتم اگر آنقدر نیستی که در جریان ماه رمضان حس شهوتت را کنترول کنی و با دیدن خانمی در کوچه و بازار حس شهوانی ات بالا می زند و روزه ات را باطل می کند،‌ پس بهتر است روزه نگیری. روزه تنها نخوردن و ننوشیدن نیست. آنکه روزه میگیرد باید با تمام وجود روزه بگیرد.

و اما امروز که یک هفته از ماه رمضان گذشته است، برای خرید به بازار رفته بودیم و باید مایحتاج یک هفته خود را می خریدیم. و از آنجایی که حوصله چندانی نداشتیم با همان لباس خانه (پنجابی بلند و رنگ تیره) اما با چادری بزرگ راهی بازار شدیم. در قسمتی از بازار مشغول خرید شدیم،‌ از دکانی چند جوراب خریدم و چون دوستم از دکان بغلی مشغول خرید بود، رویم را به سوی دوستم برگرداندم و منتظر او شدم. دکانداری که من از او خرید کرده بودم برای اینکه از کنارم بگذرد راه را خیلی تنگ جلوه داد (در صورتیکه دو نفر دیگه هم می توانستند از انجا بگذرند) و طوری از کنارم گذشت که با دستش قسمتی از بدنم را لمس کرد. بغض در گلویم گره خورد، از آنجایی که اگر اعتراضی می کردم تمام مردم بازار مرا مقصر می دانستند، درد در گلو گرفته و بغضم را قورت دادم و حتی نگذاشتم همراهانم بفهمند و به گفته "زبیده اکبر" با بلند کردن صدا و اعتراضم بازی را شروع می کردم که از اول می دانستم بازنده بازی منم و من برای رهایی از اتهام بیشتر از اعتراض دست کشیدم.

نمی دانم چرا مردمم نمی خواهند زنی را درک کنند که برای برآورده کردن مایحتاجش نیاز به بیرون برآمدن دارد و مجبور است بازار بیاید؟ نمی خواهند او را به جز سکس و هوس، انسان پندارند؟ و نمی خواهند روزه را به مفهوم اصلی اش درک کنند؟ اگر روزه داری پس روزه دار بمان! و اگر مردی،‌ پس همان مرد بمان!‌