۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

نوشته ای از سالها قبل

نوشته ای از 22 می 2012 زمانی که در نت لاگ می نوشتم:

وقتی از خواب بیدار می شوم، تمام فکر و ذهنم این است که امروز هم باید از آنجا بگذرم. تصمیم می گیرم زودتر اماده شوم تا وقت بیشتری برای راه داشته باشم چرا که در این صورت می توانم از راهی دورتری که تقریبا دو برابر این راه است بروم و اینگونه از آنجا نگذرم. اما اکثرن مجبور می شوم که از همین راه عمومی بروم. در تمام طول راه به نقطه عبور می اندیشم، به کسانی که پیاده و یا سوار بر موتورسایکل و یا بایسکل، زن، مرد، پسر، دختر، پیر و یا جوان و از آنجا عبور کرده اند، به دختران خورد سالی که می خواهند از آنجا بگذرند و به مکتب بروند اما منتظر و نگران در کناری ایستاده اند، فکر می کنم.
ناچار باید از آنجا بگذرم تا بتوانم سر ساعت به دفتر کارم برسم. به دختران کوچک مکتبی می رسم. "چرا اینجا ایستاده اید مگر مکتب نمی روید؟" در پاسخم یکی که در حدود 10 سال دارد می گوید: "مکتب می رویم و باید تمام راه آن طرف را بدویم تا مکتب مان ناوقت نشود ولی باید از اینجا با یک نفر (خانم) بگذریم چون "ما دختریم."
همین که می خواهم داخل تونلی که روزگاری برای سیل و سیلاب درست کرده اند ولی هم اکنون محل عبور و مرور تمام پیاده گان وحتی بعضی سوارگان است، شوم، انها هم پشت سرم صف می کشند و به این ترتیب یک صف پنج نفری را تشکیل می دهیم. دختری که در حدود 10 سال داشت و از همه بزرگتر است در آخر صف ایستاده، شاید فکر می کند این گونه می تواند از کوچکترها مواظبت کند.
تاریکی، تعفن، ترس و گرد و خاک همه دست به دست هم داده اند تا گام هایمان را تندتر برداریم و در حالت خمیده قد تند تند برویم تا زودتر از این راه وحشتناک جان سالم بدر ببریم. صدای پا و صحبت مردانی که تازه می خواهند داخل تونل شوند شنیده می شود.
- امروز طیاره زیاد آمده، حتما کدام نفر کلان میایه
- اری پیشتر چند چرخکی هم آمد

چیغی از پشت سرم بلند شد همان طور که راه می رفتم سرجایم خشکم زد همه پشت سرم ایستادند نمی توانستم به پشت سرم نگاه کنم. لحظه ای گذشت، به پشت سرم نگاه کردم دختر صنف اولی که با لباسهای سیاه و چادری سفید تقریبا در وسط صف قرار داشت دستش را روی دهان گرفته بود تا دیگر صدایش  را کسی نشنود. ترس در چهره ولی خنده ای تلخ بر لبانش نمودار بود، شاید به یاد سال گذشته افتاده بود که دختری را در همین حوالی ... و شاید هم ترس از تاریکی بود،  دختر آخر صف ده ساله با چشمانی قهرآگین بر او دید و او بود که آرام گرفت.
آنها به کسانی چون من اعتماد و تکیه می کردند و هر روز از اینجا می گذشتند اما نمیدانند که من بیشتر از آنها می ترسم و چه وحشتی در دلم موج می زند. آری به گفته آنها "من هم دخترم". در ذهنم احتمالات وحشتناکی می گذرد مردانی که از پشت سر و پیش رو می آیند و گاهی مجبورمان می کنند تا خود را به کناره منحنی تونل بچسپانیم تا آنها با موتورسایکل شان بگذرند، اگر آنها دست به کاری بزنند، اگر مردانی که از پشت و پیش مان می آیند با هم هماهنگ کرده باشند و نقشه شومی در سر داشته باشند... اینها همه وهمیاتی است که هر روز قبل از گذشتن از تونل در سر دارم شاید من خیلی بدبینم ولی ... دختران کوچک مکتبی هم چنین گفتند "باید از اینجا با یک نفر(خانم) بگذریم چون "ما دختریم."