۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

دقایقی در کافه زنان بامیان

اینجا تنها کافه بانوان در بامیان است،‌ کافه کوچکی که فقط پنج میز و سه تخت دارد و مایه خوشحالی تعدادی از خانمهایی است که هر از گاهی به اینجا می آیند و همچنان محل کاری برای چند خانم جوان. این کافه از سوی یکی از ارگان های غیر دولتی حمایت می شود اما بد نیست چون گاه گاهی میعادگاهی برای دوستان می شود. مردان اجازه ورود به این کافه را ندارند مگر اینکه خانمی به همراه داشته باشند. دیزاین کمی سنتی آن خوشایند است گلدان ها و شمعدانی هایی که روی طاقچه ها گذاشته اند نمای خوبی به محوطه داده است. تخت ها را پوشش سنتی داده اند بالشت هایی با دوخت گراف (نوعی دست دوزی که بیشتر در مناطق هزاره نشین رواج دارد). ساعت از نزدیک پنج است و منتظر دوستی هستم که هشت ماه است ندیده ام. کنار میز دو نفره و تقریبا روبروی در ورودی می نشینم تا متوجه آمدن دوستم شوم. از طرفی خارج از وقت اداری است و کافه هم بعد از ساعت شش بسته می شود کمی بی صبرم تا زینب زودتر بیاید.
گارسون می آید تا فرمایش را بگیرد اما فرمایش تا آمدن زینب به تعویق می افتد. همین طور که با مبایلم بازی می کنم صدایی بلند مرا از بازی کردن بازداشت،‌ "مره یک چای!"، صدایی نوجوانانه از جنس مرد. خیلی زود نگاهم به طرف زیبا دخترک گارسون رفت او فقط سری چرخاند و نگاهش را از لابلای پرده در ورودی عبور داد تا صاحب صدا را شناسایی کند اما گویی چیزی دستگیرش نشد. این جمله چند بار دیگر شاید در ده دقیقه و هر بار با لحنی تندتر تکرار شد. من که منتظر عکس العملی از سوی گراننده گان کافه بودم نگاهم باز هم به طرف دخترک گارسون می رفت و او با اینکه عصبانی بود می خواست خودش را نشنیده بگیرد. آخرین باری که جمله "مره یک چای!" با حاکمیت بیشتری ادا شد، دخترک گارسون نشان داد که این عملی است که همیشه تکرار می شود و چیزی است عادی.

ساعت چند دقیقه ای از پنچ هم گذشته است و من هنوز منتظر زینب هستم. 

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

کوتاه تر از کوتاه

روزی مرا در بازارهای های عراق و ایزدی فروختند و تو را به غنیمت بردند آنهم غنیمتی جنگی. مرا عروس گودی هایم کردند. خوابگاه تو را جوی فاضلابی در غرب کابل ساختند بدون بالشت و بدون سر،‌ اما راحت. چهارده و نوزده ساله بودیم که لباس سفید مرگ را پوشاندند برما نه لباس سرخ عشق را،‌ اما پدر همراهی مان کرد و او هم لباس پوشید. آنگاه پغمان گور شادی هایم شد،‌ شادی های نوجوانی و عشق و آخرین گفته ام را دیوارهای شفاخانه استقلال شنیدند و به یاد خواهند داشت: "چپ کنید،‌ به کسی نگویید که آبرویم می رود".