۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه

نمی دانم چرا از مشکلاتش شروع کرد

کنار دروازه ورودی ساختمان پشت میز کوچکی نشسته است و با قلمش بازی می کند، سلامی می کنم و با عجله از کنارش می گذرم،‌ داخل سالن می شوم. فقط دو نفر داخل سالن هستند لب تاب و کمره ام را می گذارم و با نارضایتی رو به همکارم که بعد از من وارد سالن شده بود، کرده و دلیل نیامدن اشتراک کننده گان را می پرسم و به رسم اعتراض از سالن خارج می شوم. داخل دهلیز پارچه بزرگی برای جمع آوری امضا به حمایت از قانون محو خشونت علیه زنان نظرم را جلب می کند، وقتی تماس تلفنی ام با خانواده تمام شد دوباره وارد ساختمان می شوم. با لبخندی گرم در مقابلم ایستاد و پرسید: "استاد شما امضا نمی کنید؟؟؟" نزدیک شدم و متن پارچه را خواندم و امضایی هم کردم. سر صحبت را با چهره زیبا، جوان اما نه چندان شاداب باز کرد.
نمیدانم چرا از مشکلاتش شروع کرد، از شوهر مریضی که در گوشه خانه اش افتاده است و علاجی ندارد، از کودکی چهار پنج ساله کنار پدر مریض که گاهی در کوچه و در لابلای خاک ها ساعت تیری می کند، از خرج و مخارجی که باهشت هزار افغانی معاش نمی تواند تکمیلش کند، همه را باهم شروع می کند. بزرگترین دغدغه اش شوهر مریضش است، او که داکتران اصرار بر عملیات شش می کنند اما ضمانتی هم ندارند که می تواند عملیات را به خوبی پشت سر بگذارد یا نه؟. چهار سال است که شوهرش گوشه اتاق افتاده است، سرفه ها و ناله های شبانه که تا صبح در گوشش نجوا می کند؛ خواب را از او می گیرد و فقط می تواند بغضش را با اشکهای آرام و شبانه فرو ریزد.

یکی از ششهای شوهرش کاملا از کار افتاده و دیگری منفعل است از تنها دخترش می گوید که گاهی از سوی بچه های کوچه لت م یخورد و گاهی در کنار پدر به خواب می رود. او می بیند که سل یا همان توبرکلوز چگونه شوهرش را به سوی مرگ می کشاند. از مرکز معالجه توبرکلوز می پرسم که آیا مراجعه کرده اند یا خیر؟ طبق معلومات کمی که داشتم پیشنهاد کردم که حداقل ظروف شوهرش را جدا کند و حداقل به فکر خود و دخترش باشد. او از خود می گذرد و می گوید که اگر جدا کند شاید شوهرش ناراحت شود اما نگران دخترش است خیلی نگران. نمی دانستم برایش چه بگویم فقط کاری که توانستم گوش دادن به حرفهایش بود با این کار فکر کردم توانست حداقل دلش را کمی خالی کند. او با پیوستن به صف پلیس امرار معاش می کند. به گفته خودش زندگی نمی کند فقط روزگار سگی را می گذراند.