۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

من مادرم!

با تمام خشم و درد کراچی (غلتک) را از حویلی به بیرون تیله می کند و تل خاکی که از حویلی بیرون کرده است، یاد حرفهای شوهرش که با قاطعیت به او گفته می افتد: "مه دختره نمی خوایم و به برادرم میتم فامیدی یا نه؟؟؟" این جمله در گوشش هر لحظه تکرار می شد و واقعات دیروز را یک بار دیگر در ذهنش مرور می کرد:

همچنان که خسته از شفاخانه تا خانه پیاده آمده بود شوهرش را خوش آمد گفت و دسترخوان را پهن کرد، همین که مشغول خوردن شله سفید بی رنگ و رو شدند، شروع کرد به حاشیه رفتن و تا اینکه از دختر بودن جنین در شکمش خبر داد. به محض اینکه این خبر از دهانش برآمد با جملات تند و ناسزای شوهرش روبرو شد. و سنگینی جمله ای شوهرش که گفت: "مه دختره نمی خوایم و به برادرم میتم فامیدی یا نه؟؟؟" مادرش که چند هفته ای بود برای کمک کردن به او به خانه اش آمده بود هم چیزی نگفت، خواست از حق مادر بودنش دفاع کند اما گوش کسی بدهکار این دفاعیه ها نبود، اما او نمی خواست طفلش را به محض به دنیا آمدن به کس دیگری بدهد، درست است که او چهار دختر و یک پسر دیگر هم داشت اما او مادر جنینی است که شاید در چند روز یا شاید چند ساعت آینده به دنیا بیاید. تنها چیزی که با خود می گفت: "مه مادرم، مادر امی دختر، چرا حق ندارم دختر خوده کلان کنم؟ مه مادرم!"

۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

نجیبه گول! خوبی آتی؟!

از نصف شب گذشته بود که پایین تخت در حالیکه سرش را روی دست سردش تکیه کرده بود، چشمش به سوی مریض بود. همین که مریض تکانی خورد، از جایش بلند شد و با لبخندی که غمش را پنهان می کرد گفت: "نجیبه گول! خوبی آتی؟!" لحنی پر از محبت اما مملو از نگرانی. نجیبه فقط چشمش را به طرف او چرخاند ونگاهی سرد کرد و دوباره چشمانش را بست.
بعد از ده دقیقه ای نجیبه دیگر به هوش آمده است و یادش نیست که فاصله دو روزه را چطور پشت سر گذاشته و به اینجا رسیده است، نجیبه حتی یادش نیست که در سه روز گذشته چه گذشته است، نذر و قرآن خوانی، زیارت و منبر، ... از هیچ کدام اینها خبری ندارد. آخرین چیزی که یادش هست پختن نان،‌ چای خوردن و رفتن پدر به سوی بامیان است.
همین که داکتر دوباره وارد می شود و رو به سوی مریض کرده و می پرسد: "نجیبه! چی شده؟" نجیبه لبخندی کوتاه تسلیم داکتر می کند. اما او که از به هوش آمدن دختر نوزده ساله اش خوشحال است نفسی عمیق می کشد و در جواب داکتر می گوید: داکتر صایب! ایی نجیبه مونه کوشت د ای سه روز، نمیدنوم که چیز کد؟ نجیبه لبخندی می زند و حرفی برای گفتن ندارد چون او هیچ چیزی به یاد ندارد. مادر نجیبه برای روشن کردن مسئله، قضیه را چنین تعریف می کند:
"صبا نانه پخته کد، چای مای دم کد خوردی، رفت که توخنه ره جارو کنه، حسن بیرارشی ناس خوره د توفدانی توف کده د روی ازی هم باد شوده از اونجی غامغالشی بور شد که "آیی سیل کو حسن د روی آدم توف مونه" امیقس گفت و پرید. قوران خوانی گریفتی، نذر کدی، زیارت بوردی. یک دفعه د اووش میمد باز بی اووش موشود."
داکتر دلداری شان می دهد و اطمینان داد که مسئله مهمی نیست. بعد از تمام دلداری های داکتر، کمی چهره اش باز شده است و شکرگزاری از نگاهش می بارید. اصرار داشت شب را کنار دخترش بماند اما داکتر به او اجازه نمی داد چرا که او یک مرد است و مریض تا یک ساعت دیگر در بخش زنان بستری خواهد شد. ناچار است که دخترش با یکی از بستگان در شفاخانه بگذارد و خود به خانه برادرش برود. به طرف نجیبه می آید و پیشانی اش را می بوسد "نجیبه گول! داکتر مونه نمیله، موگه یک نفر بشید دیگه شومو بورید. ما صبا گا پیش دوخترخو میوم. آلی هم شاو صبا شوده آکودی یک بجه یه ما قد ننه تو موری صبا گا میی"

-          خوبه آتی بورید ما خوبوم آلی. 

(چشم دیدی در یکی از شب ها، شفاخانه مرکزی بامیان)