۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

با اجازه دوستان

این روزها با هر کسی روبرو می شوم و یا در فضای مجازی خبر نامزدی ام را می شنوند گویی خبر ساختن بمب اتم در افغانستان را شنیده باشند، به همین مقیاس یا شاید هم بیشتر تعجب می کنند. یکی می گوید: "چقدر بی خبر؟ نامردانه به من نگفتی"، دیگری: "طرفت فلانی است؟!؟!؟!!!! چطوری با او بی خبر نامزد شدی؟"، دیگری: "این خبرها را چرا من حالا می شنوم؟ خیلی ناجوانی"، "- فلانی کیه؟ - نامزدم – عجب!!!!!!" و حتی "خیلی بی خبر و تکان دهنده بود، منی که از همه روابط خبر دارم و خبر می شم و به اصطلاح استخباراتم قوی است از شما هیچ خبری نداشتم".

شاید فکر می کردند منی که برای مشورت در امور زندگی ام فقط خانواده ام برای مهم است باید از آنها هم اجازه می گرفتم، شاید فکر می کردند باید با همه آنها مشورت می کردم و از آنان نظر می خواستم، شاید هم فکر می کردم من حق ندارم انتخابی داشته باشم، .... و اما جواب من در مقابل همه لبخند و خاموشی است و گاهی هم "با اجازه دوستان همسرم را انتخاب کردم". 

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

"آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / به من چه، به تو چه"

قدمهایم را تندتر بر می داشتم تا زودتر به بازار برسم، آفتاب مستقیم روی سرم بود و چادر سیاهم آنرا بیشتر به خود می خواند. پانزده دقیقه زودتر از هر روز بیرون آمده بودم تا بتوانم زودتر برگردم.
باز هم برای چاشتم غذایی نیاورده بودم و باید برای خوردن غذا به بازار می رفتم تقریبا به صورت دوان دوان از لابلای زمین ها و کنار جوی آب می رفتم که پیرزنی را دیدم که از روبرو می آمد. کمی که نزدیک تر شدم پیرزن ایستاد و همین که از کنارش گذشتم گفت: "تیر شو خارجیکگ! خاک د ...". برای چند ثانیه تمام سیستم عصبی ام از کار افتاد ولی زود به خود آمدم و فهمیدم که پیرزن با من بوده، گوشهایم هنوز می شنید که پیرزن با خود حرف می زد، همچنان که قدم هایم را برمی داشتم و گوشهایم را تیز کردم ولی نفهمیدم که پیرزن دیگر چه می گوید. با خودم خندیدم: "عجب آدمهایی پیدا می شوند، فقط در گذشت چند ثانیه می توانند قضاوت کنند، هویت مان را می شناسند و هر آنچه خواستند به ما می گویند و هر آنچه توانستند بر ما می بندند.

تمام راه ذهنم را مشغول خود کرده بود، صفحه توییترم را باز کردم که دیدم دوستی نوشته است: "آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / به من چه، به تو چه". دوستم راست می گفت کاش تمرین کنیم که به من چه و به تو چه. لازم نیست من از همه زندگی و کار و رفتار و اخلاق تو بدانم و خوشم بیاید و ضرور هم نیست تو بدانی. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

مسافر!

با لباسی معمولی مانند تمام زنهای این سرزمین که کارشان فقط خانه داری است، چادری بزرگ با رنگی تیره، هیچ نشانی از زر و زیور بر سر و گردنش نیست، آرام و بدون هیچ حرفی کنار برادرش روی چوکی عقب موتروان نشسته است، همین که ده دقیقه از حرکت موتر به سوی سفر چند ساعته می گذرد، مسافر پیش رو (کنار موتروان) بر می گردد،
- همشیره همیره یگان جای پت کو
- من د کجا بیلوم هیچ بیگ میگ ندروم؟!؟!؟!؟ (این کلمات در حالی از زبانش خارج می شود که از تعجب نمی داند چه کند؟ بگیرد یا نگیرد؟ اما حالا کارت بانکی مسافر پیش رو در دست اوست).
 کارت را در مشتش محکم می گیرد و دستش را با چادر کلانش پت می کند و به فکر می رود، در ذهنش همه چیز را مرور می کند، وقتی به جلریز می رسند، وقتی موترشان را طالبانی که از لابلای درختان سیب کنار سرک بیرون آمدند، متوقف می کنند و با سر و صورتی پیچانده و کلاشینکفی به دست همه مردان موتر را با ضرب و شتم از موتر خارج می کنند، و با فریاد او را هم به بیرون می رانند، مردان را تلاشی کرده اند و تا حد توان با قنداق کلاشینکف شان بر شانه و دست و پای مردان کوبیده اند، طالبی که چشمانی سرمه کشیده و لنگی سیاه دارد با اعصبانیت تمام به سوی او می آید و کلاشینکفش را بالا می برد تا بر شانه او پایین بیاورد، و درد را بر شانه اش احساس می کند و از اینکه این ضربت باعث می شود چادر کلانش از سرش پایین بیافتد و اوست که با دست راستش چادر را به روی صورتش می کشد. او را تیله کنان به کنار سرک زیر درخت سیبی می برند که سیبهایش هنوز کال و نپخته است، طالب با صدای بلند بر او چیغ می زند و می خواهد او را تلاشی کند، شاید آنان می دانند که مردان مسافر اسناد و وسایلی که باعث مرگ شان (در صورتیکه با طالبان مواجه شوند) می شود را به زنان مسافر می دهند، دست طالب چادر کلانش را پس می زند و اوست که دستانش را صلیب گونه بر روی سینه اش محکم می فشارد اما طالب به مشت او نگاه نمی کند و سینه اش در دستان خویش می فشارد ...
- همشیره!
این ندا او را نگذاشت از این مرحله پیشتر برود، وقتی به طرف صدا نگاه کرد، کاغذی هشت قات شده و یک تلفن هوشمند انتظار دست او را می کشیدند، نتوانست مانع پذیرفتن آنها شود، به یاد 42 سربازی افتاد که تقریبا ماه قبل در همین راه در حالی که از همین راه نگهبانی می کردند افتاد، و دیگر نخواست مردی از تبارش به خاطر تلفن هوشمند یا ورق کاغذی سربریده شود، دست دراز کرد و کاغذ و تلفن را گرفت، حالا او سه چیز یا سه بهانه برای از دست دادن زندگی اش را در دست دارد اما او فقط می خواهد با این کار از مردان همتبارش محافظت کند، او به طالبان خواهد گفت که این سه از خودش هست و باید او را بکشند.
دستمالی سفید از برادرش می گیرد و همچنان که هر سه در مشت دارد به راه می نگرد که چگونه او را جلریز نزدیکتر می کند.


۱۳۹۴ تیر ۱, دوشنبه

ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ ﺯﻣﺎﻥ!

"ﺑﻲ ﺗﻮ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺣﺒﺲ اﺑﺪ ﺗﺒﻌﻴﺪﻧﺪ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻫﺠﺮﻱ و ﺷﻤﺴﻲ ﻫﻤﻪ ﺑﻲ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪﻧﺪ"

ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺣﺒﺲ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ, ﻓﺎﺿﻞ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ. اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺒﺲ اﺑﺪ ﺗﺒﻌﻴﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ, اﻳﻦ ﺗﻮﺳﺖ, ﺗﻮ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺒﺲ اﺑﺪ اﺳﺖ, ﺗﻮ, ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻦ! ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺒﺲ اﺑﺪ ﻫﺴﺘﻢ و اﻳﻦ ﺷﺎﻋﺮ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺭاﺳﺖ ﮔﻔﺘﻪ اﺳﺖ. ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺯاﺩ اﻧﺪ, ﺳﺎﻟﻬﺎﻱ ﻫﻤﻪ ﺁﻓﺘﺎﺑﻲ و ﺭﻭﺷﻦ اﺳﺖ. ﻓﻘﻄ ﻣﻨﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ ﺯﻣﺎﻥ!

ﭘﻨﺠﻤﻴﻦ اﻓﻂﺎﺭ اﺯ ﺭﻣﻀﺎﻥ اﻣﺴﺎﻝ ﺭا ﻛﺮﺩﻩ اﻡ, اﻣﺎ ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭼﻴﺴﺖ, ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﻛﻴﻢ, ﭼﻴﻢ, اﺯ ﻛﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ اﻡ و ﺑﻪ ﻛﺠﺎ ﻣﻲ ﺭﻭﻡ, ﻫﻨﻮﺯ ﻳﺎﺩﻡ ﻫﺴﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ "ﻛﺎﻟﺒﺪ ﺑﻲ ﺭﻭﺡ" و ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﻣﻨﻢ, ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻡ, ﻣﻲ ﺧﻮاﺑﻢ, ﻣﻲ ﺭﻭﻡ, ﻣﻲ ﺁﻳﻢ اﻣﺎ ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ.

ﻧﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﺯﻧﮕﻲ و ﻧﻪ ﭘﻴﺎﻣﻲ, ﻫﺮ ﺩﻭ اﺯ ﻣﺒﺎﻳﻠﻢ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆﻲ ﻛﺮﺩﻩ اﻧﺪ ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﭼﺮا ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻧﮕﻪ ﺩاﺷﺘﻪ اﻡ. اﻣﺎ ﻓﻘﻄ ﻣﺎﺩﺭ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ اﻳﻦ ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ ﺭا ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﻜﺮﺩﻩ اﺳﺖ. ﺳﻜﻮﺕ و اﺷﻚ ﺩﻭ ﻫﻤﺪﻣﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮاﻱ اﻳﻦ ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ ﻧﺎﺯ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. ﻣﻐﺰﺵ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﻣﻨﺒﻊ اﻧﺮﮊﻱ ﻣﻨﻔﻲ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ اﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺑﺮﺩ, ..... ﺗﻮ ......... اﻧﺮﮊﻱ ﻣﺼﺮﻓﻲ ........ و ........ ﺁﺧﺮ ﻫﻴﭻ!

ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﺑﺎﺷﺪ, ﺣﺘﻲ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ اﺳﺖ. ﺗﻨﻬﺎ, ﺑﻲ ﻛﺲ, ﻏﺮﻳﺐ. ﻫﻤﻪ اﺯ اﻭ ﺑﻴﺰاﺭﻧﺪ, ﭼﺸﻤﻬﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﮔﺮ ﺑﻪ اﻭ ﻣﻲ ﻧﮕﺮﻧﺪ, ﺷﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﺻﻔﺎﺕ ﻫﻢ ﺑﺮاﻱ اﻭ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺑﺎﺷﺪ اﻭ ﺳﺰاﻭاﺭ اﻳﻦ ﺻﻔﺎﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ, ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ اﺳﺖ, ﺗﺮﺩ ﺷﺪﻩ و ﻣﺤﻜﻮﻡ. اﻣﺎ ﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺩاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺟﺮﻣﻲ ﻣﺤﻜﻮﻡ ﺑﻪ ﺗﺒﻌﻴﺪ ﺷﺪﻩ اﻡ, ﺷﺎﻳﺪ اﻳﻨﻘﺪﺭ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺟﺮﻣﻢ ﺭا ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ و ﺁﻫﺎ! ﺷﺎﻳﺪ اﻳﻦ "ﻗﺴﻤﺖ" ﺑﺎﺷﺪ, "ﻗﺴﻤﺖ"!
اﻣﺎ ﺯﻫﺮا ﺣﺴﻴﻦ ﺯاﺩﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ: "ﻗﺴﻤﺖ ﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻟﻴﻼ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ" ﺭاﺳﺖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ اﻳﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻧﻴﺴﺖ, اﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﺒﻌﻴﺪ و اﻧﺰﻭاﺳﺖ. ﻣﻦ ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ ﺗﻨﻬﺎﻳﻢ و ﻏﺮﻳﺐ!

"ﺩﺭ ﻏﻠﻐﻠﻪ ﺟﻤﻌﻲ و ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﻩ اﻱ ﺑﺎﺯ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﻫﻨﺖ ﻧﻴﺰ ﻏﺮﻳﺒﻲ"

۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه

سراشیبی تند و پلکان

همچنان که بادی سرد به صورتش می خورد قدمهایش را تندتر برمی دارد تا زودتر به خانه برسد، یک و نیم ساعت دیرتر از هر روز راه خانه را پیش گرفته است نه اینکه به دلخواه خود نه، چون کارهایش زیاد بود مجبور شد وقت بیشتری را برای کامل کردن آنها سپری کند. صورت و دستانش یخ کرده اند ولی باد هم از شدتش نمی کاهد. همانطور که پیش می رفت متوجه مردی با لباس اردو شاید هم نیروی ویژه شد، که چند قدم پیشتر از او قدم برمی داشت، می خواست از مرد پیشی بگیرد اما سنجید که نمی تواند با فاصله چندانی از او راه برود و به ناچار خواست در پشت سر او اما با فاصله بیشتر به راهش ادامه دهد. ترسی در او جای گرفت که نمی دانست از کجا آمده است، شاید از قضیه فرخنده که در شبکه های اجتماعی دیده بود، شاید از دزدی که چندی قبل بر او حمله ور شده بود، شاید از خبرهایی که هر روز می شنید، ... خودش هم نمی داند و در عجب است که چنین ترسی را در خود می بیند.

راه خیلی خلوت تر از روزهای دیگر بود به خاطر آنکه دیر شده بود، مرد که متوجه شده بود کسی پشت سرش می آید به عقب برگشت و نگاهی به او انداخت. این نگاه ترس بیشتری بر دل دخترک انداخت، فاصله اش را بیشتر کرد و آرام آرام قدم برمیداشت. چند عابر از روبرو می آمدند، دختر وقتی آنها را دید ترس دلش کمتر شد اما همچنان با ترس قدم بر می داشت، باید سراشیبی تندی را طی می کرد، شمرده شمرده قدمهایش را می گذاشت. مرد لباس نظامی چند بار به عقب برگشت و نگاهی انداخت. دخترک که بند بیکش را محکم در یک دست و مبایلش را در دست دیگر گرفته بود تلاش می کرد خود را استوار و شجاع نشان دهد. تقریبا به نیم سراشیبی رسیده بود که چند عابر دیگر که می خواستند آن سراشیبی را به صورت سربلندی طی کنند پدیدار شدند. دخترک نفس راحتی کشید و به راهش ادامه داد. قسمت آخر سراشیبی پلکانی بود که مرد لباس نظامی از آن گذشت و به سرک اصلی رسید و با نگاهی عمیق و طولانی به دخترک از سرک گذشت. با گذشتن مرد از سرک، دیگر دختر خیالش راحت شده بود و به راهش ادامه داد و حال او بود که از پلکان پایین می آمد و به سرک اصلی رسید اما از سرک نگذشت، او در کناره سرک به راهش ادامه داد.

۱۳۹۴ فروردین ۸, شنبه

ﺻﺪاﻱ ﭘﺎ

ﺑﻴﻜﺶ ﺭا ﺩﻭ ﺑﻨﺪﻱ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﺶ اﻧﺪاﺧﺖ و ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺭا ﺩﺭ ﻣﺸﺘﺶ ﻣﺤﻜﻢ ﮔﺮﻓﺖ و ﻗﺪﻣﻬﺎﻳﺶ ﺭا ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ ﮔﺬاﺷﺖ و ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﺭﻓﺖ. ﺫﻫﻨﺶ ﺩﺭﮔﻴﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎ و ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻫﺎﻱ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﻲ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻃﻮﻝ ﺭﻭﺯﺵ ﺭا ﭘﺮ اﺯ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮاﻝ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ, ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺳﻮاﻝ ﻫﺎي اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ اﻱ ﺩاﺷﺖ. ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻣﺠﺎﺩﻟﻪ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺳﻮاﻟﻲ ﺑﻮﺩ, ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺻﺪاﻱ ﭘﺎﻳﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ اﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮش ﻣﻲ ﺁﻣﺪ. ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﻮاﺱ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺻﺪاﻱ ﭘﺎ ﺑﻮﺩ و ﺩﻳﮕﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺮاﻱ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺳﻮاﻟﻲ ﻧﺪاﺷﺖ, ﺳﺮﻋﺖ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﻛﻢ ﻛﺮﺩ اﻣﺎ ﺻﺪاﻱ ﭘﺎ ﻫﻢ ﺳﺮﻋﺘﺶ ﻛﻢ ﺷﺪ. ﻭﻗﺘﻲ ﺳﺮﻋﺖ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺮﺩ ﺻﺪاي ﭘﺎ ﻫﻢ ﺳﺮﻋﺖ ﮔﺮﻓﺖ. ﺩﺭ ﺷﻴﺸﻪ ﺩﻛﺎﻧﻬﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺻﺪاﻱ ﭘﺎ ﻛﻨﺪ اﻣﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪ. ﻧﮕﺮاﻧﻲ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺑﺪ ﻗﺒﻠﻲ ﺑﻮﺩ اﻣﺎ ﺩﺭ ﻓﺮﺻﺘﻲ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﻪ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺳﺮﻙ ﺭﺳﺎﻧﻴﺪ و اﺯ ﺟﺎﻳﻲ ﺭﻓﺖ ﻛﻪ ﭼﻨﺪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﻴﺶ ﺭﻭﻱ ﺩﺭ ﻳﻜﻲ اﺯ ﻣﺮاﻛﺰ ﺁﻣﻮﺯﺷﻲ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﻲ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺩﺭ ﺣﺮﻛﺘﻲ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺳﺮﻙ ﻛﺮﺩ, ﺻﺎﺣﺐ ﺻﺪاﻱ ﭘﺎ ﺭا ﺷﻨﺎﺧﺖ, ﭘﺴﺮﻱ ﺑﺎ ﭘﻴﺮاﻫﻦ ﺗﻨﺒﺎﻧﻲ ﻗﻬﻮﻩ اﻱ, ﻣﺮﺩﺩ اﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺎﻳﺪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺗﻌﻘﻴﺒﺶ اﺩاﻣﻪ ﺩﻫﺪ.
ﺑﻴﻜﺶ ﺭا ﺩﺭ ﭘﺸﺘﺶ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﻛﺮﺩ و ﺑﻪ ﺭاﻫﺶ اﺩاﻣﻪ ﺩاﺩ اﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﻮاﺳﺶ ﺑﻪ اﻃﺮاﻓﺶ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺳﺪ? ﺑﻪ اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ اﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻴﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﻮﺩ و اﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻴﺎﻳﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎ ﺳﻮاﻟﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺣﻖ ﺷﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺭا ﺑﭙﺮﺳﻨﺪ.

#اﻳﻨﺠﺎ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎﻥ اﺳﺖ.

۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

صبحی در میان قبرها

ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎﻱ ﻗﺒﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ, اﺯ اﻳﻦ ﻃﺮﻑ و ﺁﻥ ﻃﺮﻑ، ﺗﻼﺵ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺯاﻭﻳﻪ اﻱ ﺭا اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨد ﺗﺎ ﭼﻬﺎﺭﭼﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮﻱ اﺯ ﺳﻨﮕﻫﺎ و ﻓﻀﺎﻱ ﺳﺮﺩ و ﺑﻲ ﺭﻭﺡ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﻗﻂﺎﺭﻱ اﺯ ﻏﺮﻓﻪ ﻫﺎي ﺭﻭﻱ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺳﺨﻲ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺑﻬﺘﺮﻱ ﺑﺴﺎﺯﺩ. ﮔﺮﻭﻩ ﻳﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮﻩ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮔﻮﺷﻪ اﻳﻦ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻧﻪ ﭼﻨﺪاﻥ ﻛﻮﭼﻚ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ. ﮔﺎﻫﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ و ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮﻱ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺯاﻭﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺭا ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺭا اﺯ ﺯاﻭﻳﻪ اﻱ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺩﺭ ﻛﻤﺮﻩ اﺵ ﺛﺒﺖ ﻛﻨﺪ. ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ و ﺑﺎ ﻧﻮﺭﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺗﺼﺎﻭﻳﺮ ﺭا ﺛﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ. ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ و ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ. ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺳﺮﺵ ﺭا اﺯ ﺭﻭﻱ ﺻﻔﺤﻪ ﻣﺒﺎﻳﻞ ﺑﺮﺩاﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻣﺤﻞ ﺗﺠﻤﻊ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ, ﻣﺮﺩﻱ ﺑﺎ ﭘﻴﺮاﻫﻦ ﺗﻨﺒﺎﻥ ﺳﻔﻴﺪ و ﺟﻤﭙﺮﻱ ﭼﺮﻣﻲ ﺭﻭﺑﺮﻭﻳﺶ ﺳﺒﺰ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ, ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭاﺣﺪ ﻣﺮﺩﻱ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻛﻤﺮﻩ اﺵ ﻣﻲ اﻧﺪاﺯﺩ و ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﻛﻤﺮﻩ ﺭا ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺑﮕﻴﺮﺩ, اﻣﺎ اﻭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ اﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﻛﻤﺮﻩ ﺭا ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ, ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﻴﺒﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ و ﭼﺎﻗﻮﻳﻲ ﺗﻴﺰ ﺭا ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ, ﺩﺧﺘﺮﻙ ﭼﻴﻎ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ اﻣﺎ ﻛﺴﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺪاﻳﺶ ﺭا ﺑﺸﻨﻮﺩ, ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﭼﻴﻎ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ. ﻳﻜﺒﺎﺭﻩ ﻣﺮﺩ ﻛﻤﺮﻩ ﺭا ﺭﻫﺎ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﭼﺮاﻛﻪ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩي اﺯ ﺩﻭﺭ اﻳﻦ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺭا ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻳﻜﻲ ﺩﻳﮕﺮ اﺯ اﻋﻀﺎﻱ ﺗﻴﻢ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ اﻭ ﺩﻭﻳﺪ. ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﻣﺮﺩ ﻛﻤﺮﻩ ﺭا ﺭﻫﺎ ﻛﺮﺩ, ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺿﺮﺏ و ﻓﺸﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. ﺳﺮﺵ ﺑﻪ ﻳﻜﻲ اﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎي ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ اﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻛﻤﺮﻩ ﺭا ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩاﺷﺖ, ﻛﻤﺮﻩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺳﻨﮕﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺭﺩ, ﻋﻴﻨﻚ ﺑﻪ ﺳﻮﻳﻲ ﭘﺮت ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. اﺯ ﺗﺮﺱ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮﻳﻲ ﺑﺮاﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭه ﺳﺮاﻏﺶ ﻧﻴﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ و ﻣﺮﺩ ﺭا ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮاﺭ ﺩﻳﺪ و اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﻤﻲ ﺧﻴﺎﻟﺶ ﺭاﺣﺖ ﺷﺪ اﺯ ﺟﺎﻳﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻣﺜﻞ ﺑﻴﺪ ﻣﻲ ﻟﺮﺯﻳﺪ, ﺑﻴﮕﺶ ﺭا اﺯ ﭘﺸﺘﺶ ﺟﺪا و ﺭﻭﻱ ﻗﺒﺮﻱ اﻧﺪاﺧﺖ, ﻛﻤﺮﻩ ﺭا ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﮔﺬاﺷﺖ. ﻧﻢ ﻧﻤﻜﻲ ﺭا ﺭﻭﻱ ﭼﺸﻢ ﺭاﺳﺖ و ﺻﻮﺭﺗﺶ اﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩ و ﺩﺳﺘﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺖ و ﺩاﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﻥ اﺯ ﺑﺎﻻﻱ ﭼﺸﻤﺶ ﺟﺎﺭﻱ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ و ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﻲ ﻟﺮﺯﻳﺪ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺎﻳﺴﺘﺪ ﺭﻭﻱ ﻗﺒﺮ ﻧﺸﺴﺖ, ﻫﻤﻜﺎﺭﺵ ﺭﺳﻴﺪ و ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺮﺩ ﺑﺪﻭﺩ ﺗﺎ اﻭ ﺭا ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﻨﺪ اﻣﺎ ﻣﺎﻧﻊ اﻭ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ اﻭ ﺭا ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﺯﺧﻤﻲ ﻛﻨﺪ. ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺎﻥ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ و ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻼﻣﺖ ﻛﺮﺩﻥ. ﺩﺧﺘﺮﻙ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ اﺯ ﺟﺎﻳﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﺩ ﺩﺳﺖ و ﺩﻟﺶ ﻣﻲ ﻟﺮﺯﻳﺪ ﺷﺎﻳﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﻣﻲ ﻟﺮﺯﻳﺪ. ﻫﻤﻜﺎﺭﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩﻥ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﻛﺮﺩ. ﺩﺧﺘﺮﻙ اﺯ ﺟﺎﻳﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺧﺎﻙ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭا ﻛﻤﻲ ﺗﻜﺎﻧﺪ و ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﻤﻜﺎﺭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻮا ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩاﺷﺖ. 

#ﻛﺎﺑﻞ ﺟﺎﻱ ﺁﺩﻡ ﻧﻴﺴﺖ!

۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

ﻧﺎﻧﻪ د اﻧﮕﻠﻴﺴﻲ ﭼﻲ ﻣﻮﮔﻪ?

ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﭘﺎﻳﺶ ﺭﻭﻱ ﺑﺮﻓﻬﺎ ﻣﻲ ﻟﺨﺸﻴﺪ, اﺯ ﺭﻳﺴﻤﺎﻥ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺎﻭﺵ ﻛﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺤﻜﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ و اﻭ ﺭا ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ. ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ اﻳﺴﺘﺎﺩ. ﺑﻌﺪ اﺰ اﺣﻮاﻝ ﭘﺮﺳﻲ, ﺳﻮاﻝ و ﺟﻮاﺑﻲ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ, اﺯ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺻﻨﻒ ﭼﻨﺪﻱ?
-ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺟﻮاﺑﺶ ﺭا ﺩاﺩ و ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺪ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ : ﻧﺎﻧﻪ د اﻧﮕﻠﻴﺴﻲ ﭼﻲ ﻣﻮﮔﻪ?
ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﺷﺎﺗﺮ ﻛﻤﺮﻩ اﺵ ﺭا ﻣﻴﻔﺸﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺭا ﺛﺒﺖ ﻛﻨﺪ ﺟﻮاﺏ ﺩاﺩ: ﺭﻭﺕ ﻣﻮﮔﻪ ﻛﺎﻻ.
- ﺭﻭﺕ ﻧﻤﻮﮔﻪ, ﺑﺮﻳﺪ ﻣﻮﮔﻪ ﺑﺮﻳﺪ, د اﻭﻏﺎﻧﻲ (ﭘﺸﺘﻮ) ﻧﺎﻧﻪ ﭼﻲ ﻣﻮﮔﻪ?
- ﺩﻭﺩﻱ ﻣﻮﮔﻪ
- ﺩاﻛﺘﺮﻱ ﺧﻮﺏ ﻛﻴﺴﺒﻪ, ﺭااااﺣﺖ, ﺁﺳﻮﺩﻩ.

ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻋﻜﺴﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ اﺯ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺭا ﻣﻲ ﺩﻳﺪ, ﮔﻔﺖ: ﺧﻮ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆ ﻛﺎﻛﺎ, ﺗﺸﻜﺮ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮﻭﻳﻲ و ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺭاﺩﻋﺎﻱ ﺑﺨﻴﺮ ﻛﺮﺩ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻳﺴﻤﺎﻥ ﮔﺎﻭﺵ ﺭا ﻣﺤﻜﻢ ﮔﺮﻓﺖ و اﻭ ﺭا ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻛﺸﻴﺪ.

۱۳۹۳ بهمن ۲۴, جمعه

ﺑﺨﺘﻲ ﻣﺒﺎﻳﻠﻲ

ﺑﻌﺪ اﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﺨﺘﻲ اﺯ ﻣﺒﺎﻳﻞ ﺑﺮﻭﺯ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ, ﺷﺎﻳﺪ اﻳﻨﺠﺎ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭاﺣﺖ ﺗﺮ و ﻗﺎﺑﻞ ﺩﺳﺘﺮﺳﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺮﻭﺯ ﺷﻮﺩ
ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺑﺨﺘﻲ ﺑﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺮﻭﺯ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ