۱۳۹۵ تیر ۱۰, پنجشنبه

دلگرمی های کوچک

وقتی یکی کنارت هست، وقتی تو یک کاری می کنی او هم دست به کار می شود و یا اینکه تو نشسته ای و او برای اینکه تو خسته نشوی به مرتب کردن الماری کتاب ها مشغول می شود، وقتی آشپزی می کنی و او پشت سرت ظرف می شوید و یا برعکسش، وقتی تو اتاق ها را تمیز می کنی و او شیشه ها را تمیز می کند، وقتی مهمان دارید و تو مصروف دیگر کارهایی، او مهمان خانه را مرتب می کند، وقتی تو دسترخوان را می چینی و او در آخر همه چیز را جمع می کند، وقتی او لباس ها را مرتب می کند، وقتی او مواظب است تا حشره ای داخل خانه پیدا نشود، وقتی او مرتب به نظافت اتاقها، آشپزخانه، دستشویی، حمام و حتی حویلی توجه می کند و همیشه پاک کاری می کند، وحتی وقتی او بیشتر از تو متوجه چیدمان وسایل اتاق هاست، اینها همه کارهای کوچک مردی است که برای یک خانم دلگرمی می دهد و اینجاست که برایش ناز می کنی، برایش عشوه می آیی ولی باز هم اوست که نازت را می خرد و تو هم ناز او را. زندگی شیرین تر از آنچه می شود که فکرش را می کردی، با تمایل ناملایمت های بیرون از خانه در تلاشی که زودتر به خانه برگردی و او نیز برگردد و تمام زندگی ات لحظات خوش با او بودن می شود.

۱۳۹۵ تیر ۲, چهارشنبه

یک خاطره کوتاه اما دشوار

حدود هفت ماهی را تنهای تنها در یک اتاق شش متری زندگی کردم و این هفت ماه گویی هفت قرن گذشت. گاهی  خودم را به بی خیالی می زدم و و گاهی با تلاش های فراوان هم نمی توانستم از حس و فکر تنهایی فرار کنم.
درست یکی از همین روزهای ماه رمضان بود که خسته از سر کار برگشتم و طبق معمول به زحمت لباسهایم را تبدیل و خودم را روی تخت انداختم. ساعت شش بعد از ظهر از خواب بیدار شدم اما نای بلند شدن از جایم را نداشتم حتی نمی توانستم تلفنم را بردارم و زنگی به برادرم بزنم تا یکی از بچه هایش را بفرستد تا برایم کمی نان بیاورد. خلاصه اینکه همچنان که با رو روی تخت افتاده بودم اشکهایم سرازیر شد و دیگر نمی توانستم جلوشان را بگیرد و کم کم تمام بالشتم خیس شده بود. چیزی به جز تنهایی و بیچاره گی ام در ذهنم نبود.
آن روز با تمام سختی هایش گذشت اما هیچ  وقت شاید فراموشش نکنم اولین روزی بود که به علت روزه داری آن قدر بی حال و ضعیف شده بودم و تنهایی چنان بر من غلبه کرده بود. 

۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

اسفند،بلا بند،ریشه بلا ره کند

دو سال پیش بعد از حمام لباس سبزی ر ا پوشید که تا هنوز نپوشیده بود و آستینش هم کوتاه بود. خانم صاحب حویلی به دم کلکین آمده بود و از قد و اندام و زیبایی اش تعریف کرده بود و رفته بود. خانم صاحب حویلی عادت داشت برای سرک کشیدن یا همان نظارت روزمره از زندگی دختران جوانی که تنها زندگی می کردند، را انجام بدهد. درست بعد از رفتن خانم صاحب خانه بدون هیچ دلیلی مریض شد که کارش به شفاخانه و داکتر رسید ولی دوا و درمان هم کار ساز نشد. 
دختر همسایه را بغل کردیم و پیاده پیاده به سوی اتاق خواهرم (همان اتاقی که دو سال پیش باهم زندگی می کردیم و در پارگراف اول هم صحبت از همان بود) حرکت کردیم. دخترک هشت ماهه با لباسی زرد رنگ، چشمانی بادامی، کومه هایی بزرگ و موهایی زیبا و لطیف در بغل شوهر و من هم در کنارش حرکت کردیم. در بین راه خواهرم را دیدیم و با او همراه شدیم. نزدیک حویلی شان که رسیدیم زن صاحب حویلی بیرون بود با خانم همسایه نشسته بودند. همین که ما را دیدند شروع به تعریف و تمجید کرد و ما رفتیم داخل حویلی. نزدیک به یک ساعتی اتاق خواهرم بودیم و بعد به اتفاق او به سوی خانه ما برگشتیم و قرار شد خواهرم شب خانه ما بماند.
همه منتظر اذان شام بودیم تا افطار کنیم گر چند من روزه نداشتم ولی در جریان روز چیزی هم نخورده بودم. افطاری را درست کردم و دسترخوان پهن شد و همه افطار کردیم و قرار شد بعد از افطار برای شام کتلت درست کنم. هنوز دسترخوان را جمع نکرده بودم که حالم کم کم بد شد. سرم به شدت درد گرفت و تمام بدنم سست. دیگر نمی فهمیدم چه شد؟ فهمیدند فشار خونم پایین رفته و آبمیوه و میوه به خوردم دادند تا خوب تر شوم اما من حالم بدتر شد تا حدی که همه چیز را بالا آوردم. و راهی شفاخانه شدیم و آنجا تشخیص شد که فشار خونم هم زیاد پایین نیست که حالم اینقدر خراب شود. مشورت داکتر فقط استراحت بود چند تا مسکن. به خانه برگشتیم و حالا که تقریبا بیست و چهار ساعت از آن می گذرد هم روی تخت دراز کشیده ام و گاهی به زور خودم را به آشپزخانه و یا حویلی می رسانم.
اسفندی دود کردیم تا بنا بر عقاید چشم حسود را کور کنیم. اسفند، بلا بند، به حق شاه نقشبند،... ریشه بلا ره کند.
چشم حسود کوررررر