۱۳۹۵ آبان ۶, پنجشنبه

مادر!

تا هنوز هم باورم نمی شود سال گذشته در همین روزها بود که تصمیم گرفته بودم دنیایم را عوض کنم و زندگی جدیدی را شروع کنم، تا چند وقت بعد دنیایم از تجرد به تاهل گرایید و باز هم باورم نمی شود که تا ماه دیگر مادر می شوم. قرار است مادر پسری شوم که حاصل عشقی است که در بامیان شکل گرفت و پسرم هم در همین بامیان به دنیا خواهد آمد. او یازدهمین نواسه پدر و مادرم خواهد بود و دهمین نواسه پسر.
شوق دیدارش خواب از چشمانم ربوده است و عشق او را در مادرم نیز می بینم. مادرم که پایپ اکسیجن را نمی تواند از بینی اش جدا کند، مادرم که اکثرا باید دراز بکشد و فعالیت فزیکی نداشته باشد با دستان خود وسایل پسرم را تهیه کرده است، برایش لباس دوخته،  لحاف دوخته، و ساکش را مرتب کرده است.
سی و یک سال زندگی ام را مرور می کنم از همان کوچکی یعنی درست از همان روز تولد مشقت های زیادی را برای مادرم درست کرده ام از اینکه نمی توانستم شیر بخورم، از اینکه بعد از هر وعده خوردن شیر، دل درد می گرفتم، از اینکه ضعیف بوده ام و این خود هزاران مشکل را به بار می آورد و مریضی های مختلف را، با بی احتیاطی خودم در هشت سالگی دستم را سوزاندم و باعث شده چند هفته مادرم هر روز مرا به شفاخانه ببرد و شبانه روز با بهانه های من و شاید نازدانگی های من نخوابد و بسازد و یا آن زمانی که خفقان و اتش و باروت می بارید و کنار چشم من سالک شده بود و ما نه تنها پولی برای تهیه نان نداشتیم چه برسد برای دوا و درمان گوشه چشم من. آن وقت ها فقط مادرم بود که به سوی من می دید و اشکهایش را پنهان می کرد. او تلاشش را کرد و از هر کجا که توانست پولی تهیه کرد و مرا به دکتر برد و تداوی ام کامل شد و فقط گوشه چشم چپم لکه ای از سالک باقی ماند. صنف یازده مکتب بودم که حساسیت بهانه ای دیگر شد تا مادرم را برای چند هفته ای بیازارم، هم خودم بسوزم و بگریم و او را هم بیشتر از خودم بسوزانم و بگریانم. نمی خواستم نشان دهم که نداری و فقر مرا از رفتن به مکتب باز خواهد داشت نه هرگز این کار را نمی کردم. اهل ناله و شکایت نبودم مگر اینکه از سرم بالا بزند و دیگر نتوانم تاب بیاورم، از بوت های فرسوده و تنگی که از لیلامی چند سال پیش خریده بودم هرگز شکایت نکردم تا وقتی که او متوجه شده بود که هنگام راه رفتن کمی می لنگم، پایم آبله بزرگی (سنگ آبله) زده بود، سنگ آبله از آنگونه آبله هایی است که آب ندارد، پوست و گوشت با شکل ظاهری آبله در می آیند و مثل سنگ سفت می شوند سوزش نیز دارد. سنگ آبله تقریبا کوری پایم و تقریبا تا کف پایم رسیده بود. وقتی مادرم ازمن پرسید پایم را برایش نشان دادم خودم نمی دانستم که چیست ولی او می دانست. رفت و لنگه بوتم را گرفت تا چک کند سوراخ کف بوتم باعث شده بود سنگ و گل زیادی داخل کوری بوت شود و وزنش به چند برابر برسد وقتی لنگه بوتم را برداشت گفت: "او دختر یک لنگه بوتت دو کیلو میایه". دو کیلو نبود ولی تقریبا چیزی بیشتر از یک کیلو بود. شبانه برای پایم از دواهای یونانی دوایی درست می کرد و به پایم می بست. هیچ وقت نفهمیدم که آن وقت چقدر ناراحت شده بود و این را وقتی فهمیدم که سالها بعد شاید ده سال بعد در جمع خواهران و برادران از آن یاد کرد و گریه کرد.
بزرگتر شدم و از مکتب فارغ که شدم یک سالی را به دانشگاه نرفتم و وارد کار شدم، تمام تلاشم کمک مالی به خانواده بود. بعد از یک سال دوباره وارد درس و مشق شدم اوضاع اقتصادی مان خوب شده بود و دانشگاه را نیز به پایان رساندم و بالافاصله دنبال کار شدم. از همان سال یعنی از ماه می 2010 کاری را شروع کردم اما دور از خانواده و پدر و مادرم، فقط برادرم با خانواده اش کنارم بودند در هر سال شاید نهایتا چهار بار به خانه می رفتم ولی هیچ وقت از سختی های کار و حرفهای مردم برایش چیزی نگفتم. دیگر نمی خواستم زجرش دهم ولی گویا او خود می فهمید و مرا می خواند. از اینکه بخاطر مخارج خانواده تن به ازدواج نمی دادم ناراحت بود و شکایت می کرد. پیش روی من گریه نکرد اما شنیدم که در این خصوص چند باری پیش خواهرانم گریه کرده است.

آری مادرم! حالا که تقریبا یک سالی است ازدواج کرده ام هنوز هم تو را می آزارام، از اینکه در این روزها کنارم نیستی تا از من مراقبت کنی ناراحتی و همیشه تشویش می کنی، نگران به دنیا آمدن پسرم و اوضاع و احوالی. نه مادرم! نگران نباش تو دیگر طاقت نگرانی و تشویش را نداری، همین قدر که روی تخت دراز کشیده باشی و ما عکست را ببینیم و وقتی می آییم کابل تو را ببینیم و دستت را می گیریم برایمان تمام دنیاست، همین قدر که روزانه صدایت را از پشت گوشی می شنویم برایم دنیایی است، از اینکه نصیحتم می کنی خوشحالم، تو دیگر تاب و توان برداشتن ذره ای تشویش را نداری، مادرم ما همه بزرگ شده ایم و هر کدام سر خانه و زندگی مان رفته ایم شاید هنوز برای تو همان بچه های کوچک باشیم ولی تو دیگر طاقت دلواپسی نداری پس تلاش کن که کمتر دلواپس مان باشی. هر چند ما تلاش می کنیم مایه نگرانی ات نشویم ولی می دانم مادری هستی که همیشه باید نگران باشی، اما مادرم! تشویش نکن و مرا بخاطر همه اذیت هایی که کرده ام، به خاطر همه نگرانی هایی که برایت خلق کرده ام، به خاطر همه اشکهایی که برای من ریخته ای، به خاطر همه زجرهایی که برایت داده ام مرا ببخش و برای همیشه برایم بمان!

۱۳۹۵ آبان ۴, سه‌شنبه

از آن روزهای بی دلیل

باز هم امروز از آن روزهایی است که فکر کنم تا آخر شب باید گریه کنم هر کاری می کنم نمی توانم این دل سبیلی را آرام کنم، تقصیر خودمان هست همه روزم از همان صحبت کوتاه ولی تلخ صبحمان شروع شد و اینکه چاشت هم در دفتر ماندیم و نان را خوردیم و در کنار نان خوردن به صحبت و سختی هایی که کشیدیم پرداختیم، حرف هایی که شنیدیم، نیکی هایی که کردیم ولی در مقابل سنگ هایی که خوردیم، بدی هایی که دیدیم و دم نزدیم، ... هر چه بیشتر صبحت می کنیم بیشتر وجه تشابه بین مان پیدا می شود قبلا می گفتند کسانیکه در یک سال متولد شده باشند اخلاقیات و رفتارشان شبیه هم اند اما نه من و این دوست هفت سال تفاوت سنی داریم و در جامعه متفاوتی بزرگ شدیم، یکی در میان جنگ و خون و باروت و دیگری در غربت. تنها وجه شبه ای که می تواند در ما تاثیر گذاشته باشد شاید همان فرهنگ خانوادگی نه چندان شبیه هم و حس مسئولیت پذیری مان باشد.
گاها که در دفتر هستیم و صحبت می کنیم و شخص سومی نیست تا برای درد دلهایمان مزاحمت کند صحبت هایمان ساعت های طول می کشد ولی در آخر به گریه و اشک ختم می شود. شاید خیلی تنهاییم، شاید خیلی حساسیم، شاید خیلی خورده گیریم، شاید خیلی برای خودمان سخت می گیریم، شاید خیلی توقع داریم، شاید خیلی دل نازکیم، شاید خیلی ... شاید خیلی و شاید خیلی. سالهاست که او را می شناسم اما اینقدر باهم نزدیک نبوده ایم که با هم درد دل کنیم، همیشه از غرور و حس ریاست، ثابت و استوار بودنش خوشم می آمد هیچ وقت فکر نمی کردم او هم می تواند قلبی پر از گله و شکایت، دلی پر از درد داشته باشد و بخواهد برای کسی بازگو کند، نمی دانستم تا این حد هم مهربان است و می تواند سنگ صبور باشد. امسال وقتی وضعیت روحی روانی و حتی وضعیت کلی من فرق کرده خوب است که او را یافته ام، بله! او را امسال یافتم آن هم از وقتی که وضعیتم از مجرد به تاهل و مادر شدن تغییر کرد نه اینکه از وضعیت تاهل و مادر شدنم شکایتی داشته باشم و نه اینکه سختی را تجربه کرده باشم و جالب اینجاست که وقتی پای صحبت یکدیگر می نشینیم می بینیم تشابهات ما از زمان مجردی است از زمانی که فقط خودمان بودیم و خودمان ولی باید جور همه را می کشیدیم و غم همه را می خوردیم بدون اینکه لحظه ای به خودمان فکر کنیم. بیشتر درد از خودی هایمان داریم از خانواده، از دوست های نزدیک مان، از برادر و خواهر ... و گاهی که بیشتر می شود صحبت هایمان گله از روزگار و مردم مان می کنیم و یا درست برعکس قضیه که شکایت از مردم و روزگار شروع می شود ولی به نزدیک ترین افراد ختم می شود.
خلاصه اینکه هر از گاهی باید این اتفاق برایمان بیافتد که بنشینیم، صحبت کنیم و گریه کنیم تا دلمان خالی شود. امروز هم از همان روزهاست با این تفاوت که بعد از ساعتها صحبت موفق شدیم که به ختم نکنیم ولی دل من گریه می خواهد. بعضی وقت ها با خود فکر می کنم و شکر خدا را به جا می آورم که خوب است همین اشک و گریه را آفریده تا آدم ها بتوانند حداقل دل خودشان را خالی کنند.


۱۳۹۵ مهر ۲۲, پنجشنبه

روز عاشورا و شام غریبان

روز عاشورای سال 2013 بود که با عملی برخوردم که با خود عهد کرده بودم روز عاشورا از خانه بیرون نروم و پستی هم در همین وبلاگم نوشتم که "و چنین شد که ما عطای روز عاشورا را به لقایش بخشیدیم". دیروز روز عاشورا بود. طبق روزهای رخصتی تقریبا ساعت نه از خواب بیدار شدم و صبحانه ای خوردم. با خودم سبک و سنگین کردم و به این نتیجه رسیدم که اگر نروم مسجد رهبر شهید بهتر است چون ممکن است شلوغی و بی نظمی مشکلی برایم به بار بیاورد و خلاصه در خانه ماندم ولی حوصله هیچ کاری را ندارم همانطور که روی تخت دراز کشیده بودم خوابم برد.

ظهر اشتها نداشتم و هیچ چیز نخوردم، ساعت نزدیک دو و نیم بود که یکی از دوستان آمد و همه با هم بساط چای و تخمه و سهان را همراه با فیلم مختارنامه پهن کردیم. خواهرم نیز کمی دیرتر شاید دور و بر ساعت پنج سر رسید و بساط میوه پهن شد. ساعت پنج و نیم به اتفاق دوست، پسر دوست و خواهر راهی خانه دوستی دیگر شدیم و در آنجا نیز یکی ساعتی نشستیم. شام شده بود و هوا تاریک وقتی برگشتیم. قرار شده بود نانی بخوریم و راس ساعت هشت خود را به مسجد رهبر شهید برویم برای مراسم شام غریبان. ساعت هشت از خانه بیرون زدیم و به مسجد رفتیم. مسجد حال و هوای هر شب را نداشت. انگار افراد کمی آمده بود نظم زیادی هم دیده نمی شد ولی خلاف تصور وقتی وارد قسمت زنانه شدم دیدم زنان بیشتری آمده اند و کناره دیوار جایی برای نشستن نیست. همین طور که قدم برمی داشتم تا جایی برای نشستن انتخاب کنم به این فکر می کردم که چگونه می توانم بیشتر از یک ساعت را بدون تکیه سپری کنم؟ کنار پایه ای که علم را به آن بسته بودند نشستم و تکیه دادم. برنامه شام غریبان برخلاف شب های دیر طولانی شد و آخرین واعظ آقای اخلاقی بود. دعا کرد و با ختم دعا من از جایم بلند شدم و دوستان و خواهر را نیز به رفتم وا داشتم. خیلی خسته شده بودم. وقتی بلند شدم خواستم علم را خلاف عادت همیشگی زیارت کنم. همین که دستم را روی پارچه های بسته شده علم کشیدم دستمالی همراه با پایین آمدن دستم به پایین آمد و در دستم ماند. مات و مبهوت شدم این یعنی چه؟ چکار باید بکنم؟ حضرت عباس برای من پا در میانی کرده یا به آن پسری که هنوز یک ماه و یا کمتر از یک ماه به آمدنش به  این دنیا مانده است؟ اشکهایم را نمی توانستم کنترول کنم. در اولین نگاه به یکی از دوستان که سنش از ما بزرگتر بود نشان دادم و فقط گفتم: "باز شد!" – "چه ناز! سال آینده یک دستمالی مثل همین بیاور و به علم ببند". همین که داخل موتر نشستم دلم می خواست بپرم بغل شوهر و های های گریه کنم نمی دانستم شاد باشم یا غمگین، فقط می خواستم گریه کنم. اشکهایم همچنان جاری بود. دوستان را رساندیم و به خانه رسیدیم. وقتی شوهر دروازه حویلی را پشت سرمان بست نشانش دادم خوشحال شد ولی من بغضم را با اشک می خوردم. هنوز هم نمی دانستم چه حکمتی را خداوند در این عمل وا داشته است؟ هر چه به خود فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم و برمی گردم سر همان نقطه اول این دستمال برای پسرم باز شده است.