۱۳۹۶ مرداد ۲۳, دوشنبه

عادت و تخیل

نمیدانم شما هم چنین عادتی داشتید یا خیر؟ به نحوی باید اعتراف کنم که آن زمانها که کوچک بودم و خانه ها نه کاشی بود و نه سرامیک، عادت داشتم وقتی دستشویی می روم به لکه های آب روی سمنت کف و دیوار دستشویی خیره شوم. اینقدر خیره می شدم که از آن لکه ها کلمات و شکلهایی برای خوردم می ساختم نه این که خودم آب بریزم و از لکه های آن چیزی بسازم نه بلکه از لکه های قبلی که رو به خشک شدن بودن اشکالی را در ذهنم می ساختم و این درگیری ذهن و لکه های آب دقیقه ها طول می کشید در حدی که گاهی با کوبیدن در دستشویی به خود می آمدم. حتی تا به حال بعضی از آن اشکال را در ذهن دارم و از شما چه پنهان که هنوز که هنوز گاهی همان عادتم تکرار می شود و دنبال اشکالی می گردم که از لکه های آب در دستشویی بوجود آمده باشد.

۱۳۹۶ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

... خنده هایمان تا آسمان ها برود

گاهی به شوخی می گویم "این بار که کابل رفتیم پسرک را می سپارم به مادرکلانش و خودم می آیم" خاله (پرستار) از همه جلوتر اظهار نظر می کند "سیل کنی که خودتو از همه پیشتر وارخطا شوی و باچه را گرفته پس بیی". می دانم که لحظه ای نمی توانم از پسرک جدا باشم. گاهی اوقات که در جلسات شرکت می کنم تمام فکر و ذهنم پیش اوست. تمام روز هرچند که در دفتر هستم ولی او کنارم هست و خاله اش (پرستارش) هم کنارش. تلاش می کنم همیشه خودم بیشتر به پسرک برسم تا خاله. خلاصه تا ساعت چهار بعد از ظهر که برمی گردیم خانه، خاله هم هست و از چهار تا هشت صبح من و پسرک و مدتی هم پدرش باهمیم. تمام فکر و ذهنم اوست و به دومین چیز هم نمی توانم فکر کنم.

شبها وقتی سر جایش می خوابانم و وقتی ساعتی می گذرد دلم برایش تنگ می شود و به بهانه اینکه باید او را شیر بدهم می آورمش کنارم و در بغلم می خوابانم. وقتی در بغلم می خوابد انگار هیچ کم و کاستی در این دنیا ندارم این روال تا صبح ادامه دارد و تقریبا از نصف شب به بعد پدرش هم می خواهد با او بخوابد و به ناچار باید در بغل خواباندنش را با پدر قسمت کنم. نزدیکی های صبح سر جایش می خوابانم و شاید ساعتی هر کدام سر جای خودمان بخوابیم که باید بلند شوم و برای دفتر رفتن آماده شوم. ولی همیشه نیم ساعتی به اتفاق پدرش به صورتش نگاه می کنیم و نوبتی دست و پا و صورتش را می بوسیم و گاهی هم در دستمان می گیریم خلاصه او خواب است و ما با چشمان بسته اش حرف می زنیم و وقتی عکس العملی از او می بینیم آرام می خندیم که مبادا بیدار شود. او خواب است و ما با او حرفها می زنیم و وعده ها به او می دهیم. این کار بدون وقفه هر روز تکرار می شود فرقی نمی کند که روز تعطیل است و یا روز کاری. پانزده دقیقه به هشت باید او را بیدار کنم و آماده اش کنم برای رفتن گاهی خودش در این ساعت بیدار می شود و مرحله تعویض لباس و پوشک و شستن دست و صورت را برایم اسان می کنم ولی گاهی باید خودم بیدارش کنم و برای رفتن آماده اش می کنم که خاله از در وارد می شود و بعد از برداشتن وسایل لازم میسکال رئیس که به معنی رسیدن موتر است باید خانه را ترک کنیم و سه تایی از خانه خارج می شویم. پدرش که مجبور است زودتر برود هفت و نیم با پسرک خوابش خداحافظی می کند و بعد از ظهرها هم نزدیک پنج به خانه می رسد که باز هم پسرش خواب است و همیشه شکایت از این دارد که "بابایی وقتی مه میرم هم تو خوابی و وقتی میایم هم، این چی رقمه دیگه" ولی وقتی بیدار می شود ساعت ها با هم بازی می کنند، حرف می زنند، کارتونی تماشا می کنند .... گاهی بعد از ظهرها وقتی دلم چکر بخواهد سه تایی می رویم بیرون و چرخی می زنیم و برمی گردیم، شاید تمام این چکر بیست دقیقه هم طول نکشد ولی هوایمان عوض می شود و شاد می شویم. وقتی از داخل موتر به بیرون نگاه می کند و با خودش مثلا حرف می زند، وقتی عکس العمل و حرکات تازه ای از او می بینیم، وقتی صدای جدیدی به عنوان کلمات جدید از او می شنویم اینجاست که من و پدر بال درمی آوریم و به زندگی مان می خندیم تا روزگار نیز بخندد و خنده هایمان تا آسمان ها برود. 

۱۳۹۵ اسفند ۲, دوشنبه

از جنس دلتنگی

وقتی تلفن را جواب دادم با صدایی بلند و لحنی غضب آلود مواجه شدم، طوری که نتوانستم حتی سلام کنم. شاکی از جواب ندادن و خاموش بودن تلفنم بود در صورتی که همیشه برایشان گفته ام در دفتر کاری ام هیچ شبکه ای به جز ام تی ان آنتن نمی دهد. با همان لحن یک ریز حرف زد و در اخر فقط توانستم بگویم "باشه روان می کنم". و تلفن را قطع کرد. با قطع شدن تلفن نمی دانم چرا اشکهایم سرازیر شد.
شوهر از اینکه دگرگونی حال و اشکهایم را دید، پرسید: "کی بود؟"
- فلانی
- چی گفت؟
- هیچی فردا هند میره ولی پول نداره، تا به حال سه هزار و چند صد دالر برای مادرم مصرف کرده ... (همه این حرفها را با بغض و اشک بازگو کردم)
هیچی نگفت و ناراحت تلفنش را برداشت، ترسیدم نکند یک بار برایش زنگ بزند و حرفی بزند. می خواستم بگویم زنگ نزن لطفا ولی اول خواستم مطمئن شوم که زنگ می زند یا نه. زنگ نزد، صفحه فیس بوکش را پایین و بالا رفت و روی پتوی پسرم خوابید. پسرم را بغل کرده بودم تا خودم را سر گرم کنم. پسرم داشت خوابش می برد، پدرش هم خوابش برده بود. پسرم را روی زمین گذاشتم و رفتم دشک ها انداختم تا بروند سر جایشان بخوابند. پسرم را گذاشتم روی دشکش ولی بیدار شد، شوهر را بیدار کردم سر جایش بخوابد رفت و خوابید. لحاف را رویش کشیدم و برگشتم تا پسرم را دوباره بخوابانم ولی قبلش باید گروپ را خاموش می کردم و لوازم مورد نیاز نصف شب را هم دم دست می گذاشتم. چراغ را خاموش کردم و قبل از این که پسرم را بردارم تا شیر دهم به خواهرم پیام دادم چون حدس می زدم که به او هم زنگ زده است. انترنت کار نمی کرد و مرا بیشتر عصبانی می کرد. همان طور که پسرم را شیر می دادم تلفن در دست منتظر جواب خواهرم بودم. بالاخره انترنت درست شد و چند جمله ای رد و بدل کردیم.
آن وقت هایی را یادم آمد که معاش زیادی می گرفتم و خرج و مخارج همه را می دادم بدون اینکه حتی برای کسی حساب و کتاب کنم. امسال سالی بود که معاشم خیلی پایین آمده است و از طرفی قرضداری، خرج خانه خودمان و خانواده پدری شوهر و و و. شاید این نداری های من باعث شده بود که حرفهایش برایم سنگین تمام شود و آنگونه اشکهایم سرازیر شود. تصمیم گرفته بودم از هر جایی می شود پولی تهیه کنم باید قرض می کردم و برایش می فرستادم اما این پول را از کجا می توانستم تهیه کنم؟ تا صبح خوابم نبرد و به این فکر می کردم که پول را از کجا باید پیدا کنم.