۱۳۹۷ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

زمستان تلخی ها

خیلی وقت است چیزی ننوشته ام. سوژه های زیادی برای نوشتن داشتم و تصمیم نوشتن نیز هم. اما نمیدانم چرا نشد.
زمستان را در خانه ای زندگی می کردیم که انترنت درست کار نمی کرد. برای همین انترنت نداشتم، خودم هم بیکار بودم و معاش شوهر به جایی نمیرسید، شدیدا دنبال کار بودم و کاری پیدا نمی شد. پسرک هر روز که می گذشت بیشتر وابسته من می شد خواهر کوچکتد مدتی کنار من بود چون کار کوتاه مدتی گرفته بودم و او باید کنار پسرک می ماند. همین بود که غمی بزرگ بر تمام بغض های کوچک زندگی ام افزوده شد و آن مرگ مادر بود مرگی که مرا از آسمان به زمین انداخت و تا هنوز هم باورم نمی شود.
تلفنی با مادرم صحبت کردم حالش بهتر از روزهای قبل بود و همین مرا اطمینان داد تا به سفر کاری به یکی از ولسوالی ها بروم. سردی هوا، خط ندادن تلفن، بی خوراکی پسرک، تشویش صحت مادر، تشویش خانه ...
آن روز به ساحه آنتن رسیدم و شوهر زنگ زد که به پدرم زنگ بزنم، فورا به پدر زنگ زدم انگار هیچ چیز خوب نبود تصمصم گرفتم راهی خانه شوم اما اول باید به دفتر خبر می دادم. به رئیسم زنگ زدم و در حال شرح قضیه بودم که دوباره زنگ شوهر آمد و سنگینی صدایش را حس کردم تمام استخوانهایم لرزیدو آن خبر ناگوار را شنیدم. نمی دانشتم چه کنم، نه آشنایی، نه مردی با خود داشتیم. به همکارم زنگ زدم برنداشت، عقلم قد نمی داد،به گارد مهمانخانه زنگ زدم او هم جواب نداد. آخر
سر به صاحب مهمانخانه زنگ زدم و شرح احوال کردم و از او خواستم موتری برایمتن پیدا کند. تا رسیدن موتر وسایلمان را جمع کردیم. بایدخودم را استوار می گرفتم هم به خاطر روحیه خواهر و پسرک و هم به خاطر اینکه وضعیت امنیتی مان به مخاطره نیافتد. از طرفی به شدت می بارید و چیزی شبیه بوران شده بود موار آمد و ساعت پنج حرکت کردیم.
گویی پسرک احوال مرا فهمیده بود و خودش را محکم در بغلم فشرده و به من چسبیده بود ترس را در چشمانش را می دیدم. از شدت برف و بوران راه دیده نمی شد موتروان می خواست ما را زودتر به مقصد برساند اما جایی دیده نمی شد دو سه بار از راه به بیراهه رفت. ترس پرت شدن از کوه و چپه شدن موتر نیز بر احوال مان اضافه شد. در طول راه هر جابی که تلفن خط می داد زنگی از صاحب مهمانخانه می آمد و احوالی از ما می گرفت. نمی توانستم طاقت بیاورم و نمی توانستم بخاطر پسرک بلند گریه کنم. به دوستم زنگ زدم و با هزار مشکل در میان هق هق و اشک قضیه را گفتم و کمی دلم خالی شد.
ساعت از نه شب گذشته بود که به خانه رسیدیم. توان پایین شدن از موتر را نداشتم شوهر پسرک را بغلم گرفت و به هزار زحمت از موتر پایین شدم نمی توانستم قدم بردارم دو تا از دوستانم آمده بودند و آمدند زیر بالم را گرفتند. بی اختیار جیغ زدم و همین که وارد اتاق شدم دیگر توان ایستادن نداشتم و بر زمین نشستم. گریه می کردم و خواهر نیز گریه می کرد. نمی دانم کی بود که پیش آمد و گفت گریه نکن پسرت ترسیده است. به او نگاه کردم روبرویم بغل پدرش نشسته بود و با ترس به سوی من می دید دیگر نتوانستم گریه کنم.

زمستان بدی بود، زمستان تلخ و زمستان سردی ها.