۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه

سراشیبی تند و پلکان

همچنان که بادی سرد به صورتش می خورد قدمهایش را تندتر برمی دارد تا زودتر به خانه برسد، یک و نیم ساعت دیرتر از هر روز راه خانه را پیش گرفته است نه اینکه به دلخواه خود نه، چون کارهایش زیاد بود مجبور شد وقت بیشتری را برای کامل کردن آنها سپری کند. صورت و دستانش یخ کرده اند ولی باد هم از شدتش نمی کاهد. همانطور که پیش می رفت متوجه مردی با لباس اردو شاید هم نیروی ویژه شد، که چند قدم پیشتر از او قدم برمی داشت، می خواست از مرد پیشی بگیرد اما سنجید که نمی تواند با فاصله چندانی از او راه برود و به ناچار خواست در پشت سر او اما با فاصله بیشتر به راهش ادامه دهد. ترسی در او جای گرفت که نمی دانست از کجا آمده است، شاید از قضیه فرخنده که در شبکه های اجتماعی دیده بود، شاید از دزدی که چندی قبل بر او حمله ور شده بود، شاید از خبرهایی که هر روز می شنید، ... خودش هم نمی داند و در عجب است که چنین ترسی را در خود می بیند.

راه خیلی خلوت تر از روزهای دیگر بود به خاطر آنکه دیر شده بود، مرد که متوجه شده بود کسی پشت سرش می آید به عقب برگشت و نگاهی به او انداخت. این نگاه ترس بیشتری بر دل دخترک انداخت، فاصله اش را بیشتر کرد و آرام آرام قدم برمیداشت. چند عابر از روبرو می آمدند، دختر وقتی آنها را دید ترس دلش کمتر شد اما همچنان با ترس قدم بر می داشت، باید سراشیبی تندی را طی می کرد، شمرده شمرده قدمهایش را می گذاشت. مرد لباس نظامی چند بار به عقب برگشت و نگاهی انداخت. دخترک که بند بیکش را محکم در یک دست و مبایلش را در دست دیگر گرفته بود تلاش می کرد خود را استوار و شجاع نشان دهد. تقریبا به نیم سراشیبی رسیده بود که چند عابر دیگر که می خواستند آن سراشیبی را به صورت سربلندی طی کنند پدیدار شدند. دخترک نفس راحتی کشید و به راهش ادامه داد. قسمت آخر سراشیبی پلکانی بود که مرد لباس نظامی از آن گذشت و به سرک اصلی رسید و با نگاهی عمیق و طولانی به دخترک از سرک گذشت. با گذشتن مرد از سرک، دیگر دختر خیالش راحت شده بود و به راهش ادامه داد و حال او بود که از پلکان پایین می آمد و به سرک اصلی رسید اما از سرک نگذشت، او در کناره سرک به راهش ادامه داد.