۱۳۹۵ مهر ۲۲, پنجشنبه

روز عاشورا و شام غریبان

روز عاشورای سال 2013 بود که با عملی برخوردم که با خود عهد کرده بودم روز عاشورا از خانه بیرون نروم و پستی هم در همین وبلاگم نوشتم که "و چنین شد که ما عطای روز عاشورا را به لقایش بخشیدیم". دیروز روز عاشورا بود. طبق روزهای رخصتی تقریبا ساعت نه از خواب بیدار شدم و صبحانه ای خوردم. با خودم سبک و سنگین کردم و به این نتیجه رسیدم که اگر نروم مسجد رهبر شهید بهتر است چون ممکن است شلوغی و بی نظمی مشکلی برایم به بار بیاورد و خلاصه در خانه ماندم ولی حوصله هیچ کاری را ندارم همانطور که روی تخت دراز کشیده بودم خوابم برد.

ظهر اشتها نداشتم و هیچ چیز نخوردم، ساعت نزدیک دو و نیم بود که یکی از دوستان آمد و همه با هم بساط چای و تخمه و سهان را همراه با فیلم مختارنامه پهن کردیم. خواهرم نیز کمی دیرتر شاید دور و بر ساعت پنج سر رسید و بساط میوه پهن شد. ساعت پنج و نیم به اتفاق دوست، پسر دوست و خواهر راهی خانه دوستی دیگر شدیم و در آنجا نیز یکی ساعتی نشستیم. شام شده بود و هوا تاریک وقتی برگشتیم. قرار شده بود نانی بخوریم و راس ساعت هشت خود را به مسجد رهبر شهید برویم برای مراسم شام غریبان. ساعت هشت از خانه بیرون زدیم و به مسجد رفتیم. مسجد حال و هوای هر شب را نداشت. انگار افراد کمی آمده بود نظم زیادی هم دیده نمی شد ولی خلاف تصور وقتی وارد قسمت زنانه شدم دیدم زنان بیشتری آمده اند و کناره دیوار جایی برای نشستن نیست. همین طور که قدم برمی داشتم تا جایی برای نشستن انتخاب کنم به این فکر می کردم که چگونه می توانم بیشتر از یک ساعت را بدون تکیه سپری کنم؟ کنار پایه ای که علم را به آن بسته بودند نشستم و تکیه دادم. برنامه شام غریبان برخلاف شب های دیر طولانی شد و آخرین واعظ آقای اخلاقی بود. دعا کرد و با ختم دعا من از جایم بلند شدم و دوستان و خواهر را نیز به رفتم وا داشتم. خیلی خسته شده بودم. وقتی بلند شدم خواستم علم را خلاف عادت همیشگی زیارت کنم. همین که دستم را روی پارچه های بسته شده علم کشیدم دستمالی همراه با پایین آمدن دستم به پایین آمد و در دستم ماند. مات و مبهوت شدم این یعنی چه؟ چکار باید بکنم؟ حضرت عباس برای من پا در میانی کرده یا به آن پسری که هنوز یک ماه و یا کمتر از یک ماه به آمدنش به  این دنیا مانده است؟ اشکهایم را نمی توانستم کنترول کنم. در اولین نگاه به یکی از دوستان که سنش از ما بزرگتر بود نشان دادم و فقط گفتم: "باز شد!" – "چه ناز! سال آینده یک دستمالی مثل همین بیاور و به علم ببند". همین که داخل موتر نشستم دلم می خواست بپرم بغل شوهر و های های گریه کنم نمی دانستم شاد باشم یا غمگین، فقط می خواستم گریه کنم. اشکهایم همچنان جاری بود. دوستان را رساندیم و به خانه رسیدیم. وقتی شوهر دروازه حویلی را پشت سرمان بست نشانش دادم خوشحال شد ولی من بغضم را با اشک می خوردم. هنوز هم نمی دانستم چه حکمتی را خداوند در این عمل وا داشته است؟ هر چه به خود فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم و برمی گردم سر همان نقطه اول این دستمال برای پسرم باز شده است. 

هیچ نظری موجود نیست: