۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

اسفند،بلا بند،ریشه بلا ره کند

دو سال پیش بعد از حمام لباس سبزی ر ا پوشید که تا هنوز نپوشیده بود و آستینش هم کوتاه بود. خانم صاحب حویلی به دم کلکین آمده بود و از قد و اندام و زیبایی اش تعریف کرده بود و رفته بود. خانم صاحب حویلی عادت داشت برای سرک کشیدن یا همان نظارت روزمره از زندگی دختران جوانی که تنها زندگی می کردند، را انجام بدهد. درست بعد از رفتن خانم صاحب خانه بدون هیچ دلیلی مریض شد که کارش به شفاخانه و داکتر رسید ولی دوا و درمان هم کار ساز نشد. 
دختر همسایه را بغل کردیم و پیاده پیاده به سوی اتاق خواهرم (همان اتاقی که دو سال پیش باهم زندگی می کردیم و در پارگراف اول هم صحبت از همان بود) حرکت کردیم. دخترک هشت ماهه با لباسی زرد رنگ، چشمانی بادامی، کومه هایی بزرگ و موهایی زیبا و لطیف در بغل شوهر و من هم در کنارش حرکت کردیم. در بین راه خواهرم را دیدیم و با او همراه شدیم. نزدیک حویلی شان که رسیدیم زن صاحب حویلی بیرون بود با خانم همسایه نشسته بودند. همین که ما را دیدند شروع به تعریف و تمجید کرد و ما رفتیم داخل حویلی. نزدیک به یک ساعتی اتاق خواهرم بودیم و بعد به اتفاق او به سوی خانه ما برگشتیم و قرار شد خواهرم شب خانه ما بماند.
همه منتظر اذان شام بودیم تا افطار کنیم گر چند من روزه نداشتم ولی در جریان روز چیزی هم نخورده بودم. افطاری را درست کردم و دسترخوان پهن شد و همه افطار کردیم و قرار شد بعد از افطار برای شام کتلت درست کنم. هنوز دسترخوان را جمع نکرده بودم که حالم کم کم بد شد. سرم به شدت درد گرفت و تمام بدنم سست. دیگر نمی فهمیدم چه شد؟ فهمیدند فشار خونم پایین رفته و آبمیوه و میوه به خوردم دادند تا خوب تر شوم اما من حالم بدتر شد تا حدی که همه چیز را بالا آوردم. و راهی شفاخانه شدیم و آنجا تشخیص شد که فشار خونم هم زیاد پایین نیست که حالم اینقدر خراب شود. مشورت داکتر فقط استراحت بود چند تا مسکن. به خانه برگشتیم و حالا که تقریبا بیست و چهار ساعت از آن می گذرد هم روی تخت دراز کشیده ام و گاهی به زور خودم را به آشپزخانه و یا حویلی می رسانم.
اسفندی دود کردیم تا بنا بر عقاید چشم حسود را کور کنیم. اسفند، بلا بند، به حق شاه نقشبند،... ریشه بلا ره کند.
چشم حسود کوررررر

هیچ نظری موجود نیست: