۱۳۹۹ دی ۲۲, دوشنبه

ماه پنجم

 

ماه پنجم نیز در حال گذشتن و تمام شدن است، این بار خوشحال بودم که از افسردگی و منفی بافی خبری نیست اما انگار یکباره به سراغم آمد و پنج شنبه شب وقتی که چندان حال مناسبی نداشتم خواستم بخوابم، رفتن روی تخت همانا و بار فکرهای منفی همان. نتوانستم بخوابم بلند شدم و شروع کردم به گریه نمیدانم چند ساعت گریه کردم، حالم بهم خورد و به آشپزخانه رفتم دل بدی و گریه با هم آمیخته بودند اما دیگران همچنان در خواب ناز، یکباره متوجه دست شوهر روی شانه ام شدم با هر دلداری او گریه ام بیشتر می شد انگار یادش آمده بود که پنج سال قبل هم این وقایع را دیده است. مرا به اتاق آورد یک گیلاس آب برایم ریخت و آرامم کرد، اما باز هم خوابم نبرد، شاید عقربه های ساعت دور و بر ساعت پنج صبح می گشت که خوابم برد و ساعت هفت بیدار شدم صبحانه آماده بود از من خواست تا صبحانه را بخورم و راهی داکتر شویم.

راهی دکتر شدیم برای سونوگرافی، (این تنها گزینه ای بود که می توانست برایم ثابت کند که طفلم زنده و سالم است) نیم ساعتی منتظر داکتر ماندیم و وقتی نوبت ما شد، پسرک از من جلوتر وارد اتاقک شد و پدر از پشت سر من، وقتی معاینات شروع شد پسرک از پدرش خواست تا او را بلند کند تا اسکرین را بتواند به راحتی ببیند، انگار می دانست چه چیزی را باید ببیند، از هیجان داشت پرواز می کرد، وقتی نتیجه را گرفتیم و دانستیم طفل زنده و همه چیز نورمال است و از همه مهمتر اینکه دختری قرار است داشته باشم همه سه نفرمان بال در آوردیم، آمدیم داخل موتر پسرک هیجانش را بیرون ریخت: "مامان من پای شی ره دیدم، نی نی خیلی کوچولو بود، نی نی که بخیر به دنیا آمد نام شی ره چی بانیم؟..."

احساس می کردم افسردگی ام کمتر شده است و یا حداقل ای یک موضوع مهم که هراس داشتم مطمئن شدم و دیگری هراسی نیست. به خانه برگشتیم. شوهر سر کار نرفت و تا شب هر سه کنار هم بودیم، پدر و پسر تلاش می کردند که مرا خوشحال نگه دارند. و من از خوشحالی آنان خوشحال بودم. اما تازه فهمیده بودم که کسالتم از طفل همراهم نیست از سرماخوردگی است که به جانم آمده است.

و راستی در مورد نام دخترم باید بازنگری کنیم.

هیچ نظری موجود نیست: