۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

من مادرم!

با تمام خشم و درد کراچی (غلتک) را از حویلی به بیرون تیله می کند و تل خاکی که از حویلی بیرون کرده است، یاد حرفهای شوهرش که با قاطعیت به او گفته می افتد: "مه دختره نمی خوایم و به برادرم میتم فامیدی یا نه؟؟؟" این جمله در گوشش هر لحظه تکرار می شد و واقعات دیروز را یک بار دیگر در ذهنش مرور می کرد:

همچنان که خسته از شفاخانه تا خانه پیاده آمده بود شوهرش را خوش آمد گفت و دسترخوان را پهن کرد، همین که مشغول خوردن شله سفید بی رنگ و رو شدند، شروع کرد به حاشیه رفتن و تا اینکه از دختر بودن جنین در شکمش خبر داد. به محض اینکه این خبر از دهانش برآمد با جملات تند و ناسزای شوهرش روبرو شد. و سنگینی جمله ای شوهرش که گفت: "مه دختره نمی خوایم و به برادرم میتم فامیدی یا نه؟؟؟" مادرش که چند هفته ای بود برای کمک کردن به او به خانه اش آمده بود هم چیزی نگفت، خواست از حق مادر بودنش دفاع کند اما گوش کسی بدهکار این دفاعیه ها نبود، اما او نمی خواست طفلش را به محض به دنیا آمدن به کس دیگری بدهد، درست است که او چهار دختر و یک پسر دیگر هم داشت اما او مادر جنینی است که شاید در چند روز یا شاید چند ساعت آینده به دنیا بیاید. تنها چیزی که با خود می گفت: "مه مادرم، مادر امی دختر، چرا حق ندارم دختر خوده کلان کنم؟ مه مادرم!"

۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

نجیبه گول! خوبی آتی؟!

از نصف شب گذشته بود که پایین تخت در حالیکه سرش را روی دست سردش تکیه کرده بود، چشمش به سوی مریض بود. همین که مریض تکانی خورد، از جایش بلند شد و با لبخندی که غمش را پنهان می کرد گفت: "نجیبه گول! خوبی آتی؟!" لحنی پر از محبت اما مملو از نگرانی. نجیبه فقط چشمش را به طرف او چرخاند ونگاهی سرد کرد و دوباره چشمانش را بست.
بعد از ده دقیقه ای نجیبه دیگر به هوش آمده است و یادش نیست که فاصله دو روزه را چطور پشت سر گذاشته و به اینجا رسیده است، نجیبه حتی یادش نیست که در سه روز گذشته چه گذشته است، نذر و قرآن خوانی، زیارت و منبر، ... از هیچ کدام اینها خبری ندارد. آخرین چیزی که یادش هست پختن نان،‌ چای خوردن و رفتن پدر به سوی بامیان است.
همین که داکتر دوباره وارد می شود و رو به سوی مریض کرده و می پرسد: "نجیبه! چی شده؟" نجیبه لبخندی کوتاه تسلیم داکتر می کند. اما او که از به هوش آمدن دختر نوزده ساله اش خوشحال است نفسی عمیق می کشد و در جواب داکتر می گوید: داکتر صایب! ایی نجیبه مونه کوشت د ای سه روز، نمیدنوم که چیز کد؟ نجیبه لبخندی می زند و حرفی برای گفتن ندارد چون او هیچ چیزی به یاد ندارد. مادر نجیبه برای روشن کردن مسئله، قضیه را چنین تعریف می کند:
"صبا نانه پخته کد، چای مای دم کد خوردی، رفت که توخنه ره جارو کنه، حسن بیرارشی ناس خوره د توفدانی توف کده د روی ازی هم باد شوده از اونجی غامغالشی بور شد که "آیی سیل کو حسن د روی آدم توف مونه" امیقس گفت و پرید. قوران خوانی گریفتی، نذر کدی، زیارت بوردی. یک دفعه د اووش میمد باز بی اووش موشود."
داکتر دلداری شان می دهد و اطمینان داد که مسئله مهمی نیست. بعد از تمام دلداری های داکتر، کمی چهره اش باز شده است و شکرگزاری از نگاهش می بارید. اصرار داشت شب را کنار دخترش بماند اما داکتر به او اجازه نمی داد چرا که او یک مرد است و مریض تا یک ساعت دیگر در بخش زنان بستری خواهد شد. ناچار است که دخترش با یکی از بستگان در شفاخانه بگذارد و خود به خانه برادرش برود. به طرف نجیبه می آید و پیشانی اش را می بوسد "نجیبه گول! داکتر مونه نمیله، موگه یک نفر بشید دیگه شومو بورید. ما صبا گا پیش دوخترخو میوم. آلی هم شاو صبا شوده آکودی یک بجه یه ما قد ننه تو موری صبا گا میی"

-          خوبه آتی بورید ما خوبوم آلی. 

(چشم دیدی در یکی از شب ها، شفاخانه مرکزی بامیان) 

۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه

نمی دانم چرا از مشکلاتش شروع کرد

کنار دروازه ورودی ساختمان پشت میز کوچکی نشسته است و با قلمش بازی می کند، سلامی می کنم و با عجله از کنارش می گذرم،‌ داخل سالن می شوم. فقط دو نفر داخل سالن هستند لب تاب و کمره ام را می گذارم و با نارضایتی رو به همکارم که بعد از من وارد سالن شده بود، کرده و دلیل نیامدن اشتراک کننده گان را می پرسم و به رسم اعتراض از سالن خارج می شوم. داخل دهلیز پارچه بزرگی برای جمع آوری امضا به حمایت از قانون محو خشونت علیه زنان نظرم را جلب می کند، وقتی تماس تلفنی ام با خانواده تمام شد دوباره وارد ساختمان می شوم. با لبخندی گرم در مقابلم ایستاد و پرسید: "استاد شما امضا نمی کنید؟؟؟" نزدیک شدم و متن پارچه را خواندم و امضایی هم کردم. سر صحبت را با چهره زیبا، جوان اما نه چندان شاداب باز کرد.
نمیدانم چرا از مشکلاتش شروع کرد، از شوهر مریضی که در گوشه خانه اش افتاده است و علاجی ندارد، از کودکی چهار پنج ساله کنار پدر مریض که گاهی در کوچه و در لابلای خاک ها ساعت تیری می کند، از خرج و مخارجی که باهشت هزار افغانی معاش نمی تواند تکمیلش کند، همه را باهم شروع می کند. بزرگترین دغدغه اش شوهر مریضش است، او که داکتران اصرار بر عملیات شش می کنند اما ضمانتی هم ندارند که می تواند عملیات را به خوبی پشت سر بگذارد یا نه؟. چهار سال است که شوهرش گوشه اتاق افتاده است، سرفه ها و ناله های شبانه که تا صبح در گوشش نجوا می کند؛ خواب را از او می گیرد و فقط می تواند بغضش را با اشکهای آرام و شبانه فرو ریزد.

یکی از ششهای شوهرش کاملا از کار افتاده و دیگری منفعل است از تنها دخترش می گوید که گاهی از سوی بچه های کوچه لت م یخورد و گاهی در کنار پدر به خواب می رود. او می بیند که سل یا همان توبرکلوز چگونه شوهرش را به سوی مرگ می کشاند. از مرکز معالجه توبرکلوز می پرسم که آیا مراجعه کرده اند یا خیر؟ طبق معلومات کمی که داشتم پیشنهاد کردم که حداقل ظروف شوهرش را جدا کند و حداقل به فکر خود و دخترش باشد. او از خود می گذرد و می گوید که اگر جدا کند شاید شوهرش ناراحت شود اما نگران دخترش است خیلی نگران. نمی دانستم برایش چه بگویم فقط کاری که توانستم گوش دادن به حرفهایش بود با این کار فکر کردم توانست حداقل دلش را کمی خالی کند. او با پیوستن به صف پلیس امرار معاش می کند. به گفته خودش زندگی نمی کند فقط روزگار سگی را می گذراند.

۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

دقایقی در کافه زنان بامیان

اینجا تنها کافه بانوان در بامیان است،‌ کافه کوچکی که فقط پنج میز و سه تخت دارد و مایه خوشحالی تعدادی از خانمهایی است که هر از گاهی به اینجا می آیند و همچنان محل کاری برای چند خانم جوان. این کافه از سوی یکی از ارگان های غیر دولتی حمایت می شود اما بد نیست چون گاه گاهی میعادگاهی برای دوستان می شود. مردان اجازه ورود به این کافه را ندارند مگر اینکه خانمی به همراه داشته باشند. دیزاین کمی سنتی آن خوشایند است گلدان ها و شمعدانی هایی که روی طاقچه ها گذاشته اند نمای خوبی به محوطه داده است. تخت ها را پوشش سنتی داده اند بالشت هایی با دوخت گراف (نوعی دست دوزی که بیشتر در مناطق هزاره نشین رواج دارد). ساعت از نزدیک پنج است و منتظر دوستی هستم که هشت ماه است ندیده ام. کنار میز دو نفره و تقریبا روبروی در ورودی می نشینم تا متوجه آمدن دوستم شوم. از طرفی خارج از وقت اداری است و کافه هم بعد از ساعت شش بسته می شود کمی بی صبرم تا زینب زودتر بیاید.
گارسون می آید تا فرمایش را بگیرد اما فرمایش تا آمدن زینب به تعویق می افتد. همین طور که با مبایلم بازی می کنم صدایی بلند مرا از بازی کردن بازداشت،‌ "مره یک چای!"، صدایی نوجوانانه از جنس مرد. خیلی زود نگاهم به طرف زیبا دخترک گارسون رفت او فقط سری چرخاند و نگاهش را از لابلای پرده در ورودی عبور داد تا صاحب صدا را شناسایی کند اما گویی چیزی دستگیرش نشد. این جمله چند بار دیگر شاید در ده دقیقه و هر بار با لحنی تندتر تکرار شد. من که منتظر عکس العملی از سوی گراننده گان کافه بودم نگاهم باز هم به طرف دخترک گارسون می رفت و او با اینکه عصبانی بود می خواست خودش را نشنیده بگیرد. آخرین باری که جمله "مره یک چای!" با حاکمیت بیشتری ادا شد، دخترک گارسون نشان داد که این عملی است که همیشه تکرار می شود و چیزی است عادی.

ساعت چند دقیقه ای از پنچ هم گذشته است و من هنوز منتظر زینب هستم. 

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

کوتاه تر از کوتاه

روزی مرا در بازارهای های عراق و ایزدی فروختند و تو را به غنیمت بردند آنهم غنیمتی جنگی. مرا عروس گودی هایم کردند. خوابگاه تو را جوی فاضلابی در غرب کابل ساختند بدون بالشت و بدون سر،‌ اما راحت. چهارده و نوزده ساله بودیم که لباس سفید مرگ را پوشاندند برما نه لباس سرخ عشق را،‌ اما پدر همراهی مان کرد و او هم لباس پوشید. آنگاه پغمان گور شادی هایم شد،‌ شادی های نوجوانی و عشق و آخرین گفته ام را دیوارهای شفاخانه استقلال شنیدند و به یاد خواهند داشت: "چپ کنید،‌ به کسی نگویید که آبرویم می رود". 

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

نوشته ای از سالها قبل

نوشته ای از 22 می 2012 زمانی که در نت لاگ می نوشتم:

وقتی از خواب بیدار می شوم، تمام فکر و ذهنم این است که امروز هم باید از آنجا بگذرم. تصمیم می گیرم زودتر اماده شوم تا وقت بیشتری برای راه داشته باشم چرا که در این صورت می توانم از راهی دورتری که تقریبا دو برابر این راه است بروم و اینگونه از آنجا نگذرم. اما اکثرن مجبور می شوم که از همین راه عمومی بروم. در تمام طول راه به نقطه عبور می اندیشم، به کسانی که پیاده و یا سوار بر موتورسایکل و یا بایسکل، زن، مرد، پسر، دختر، پیر و یا جوان و از آنجا عبور کرده اند، به دختران خورد سالی که می خواهند از آنجا بگذرند و به مکتب بروند اما منتظر و نگران در کناری ایستاده اند، فکر می کنم.
ناچار باید از آنجا بگذرم تا بتوانم سر ساعت به دفتر کارم برسم. به دختران کوچک مکتبی می رسم. "چرا اینجا ایستاده اید مگر مکتب نمی روید؟" در پاسخم یکی که در حدود 10 سال دارد می گوید: "مکتب می رویم و باید تمام راه آن طرف را بدویم تا مکتب مان ناوقت نشود ولی باید از اینجا با یک نفر (خانم) بگذریم چون "ما دختریم."
همین که می خواهم داخل تونلی که روزگاری برای سیل و سیلاب درست کرده اند ولی هم اکنون محل عبور و مرور تمام پیاده گان وحتی بعضی سوارگان است، شوم، انها هم پشت سرم صف می کشند و به این ترتیب یک صف پنج نفری را تشکیل می دهیم. دختری که در حدود 10 سال داشت و از همه بزرگتر است در آخر صف ایستاده، شاید فکر می کند این گونه می تواند از کوچکترها مواظبت کند.
تاریکی، تعفن، ترس و گرد و خاک همه دست به دست هم داده اند تا گام هایمان را تندتر برداریم و در حالت خمیده قد تند تند برویم تا زودتر از این راه وحشتناک جان سالم بدر ببریم. صدای پا و صحبت مردانی که تازه می خواهند داخل تونل شوند شنیده می شود.
- امروز طیاره زیاد آمده، حتما کدام نفر کلان میایه
- اری پیشتر چند چرخکی هم آمد

چیغی از پشت سرم بلند شد همان طور که راه می رفتم سرجایم خشکم زد همه پشت سرم ایستادند نمی توانستم به پشت سرم نگاه کنم. لحظه ای گذشت، به پشت سرم نگاه کردم دختر صنف اولی که با لباسهای سیاه و چادری سفید تقریبا در وسط صف قرار داشت دستش را روی دهان گرفته بود تا دیگر صدایش  را کسی نشنود. ترس در چهره ولی خنده ای تلخ بر لبانش نمودار بود، شاید به یاد سال گذشته افتاده بود که دختری را در همین حوالی ... و شاید هم ترس از تاریکی بود،  دختر آخر صف ده ساله با چشمانی قهرآگین بر او دید و او بود که آرام گرفت.
آنها به کسانی چون من اعتماد و تکیه می کردند و هر روز از اینجا می گذشتند اما نمیدانند که من بیشتر از آنها می ترسم و چه وحشتی در دلم موج می زند. آری به گفته آنها "من هم دخترم". در ذهنم احتمالات وحشتناکی می گذرد مردانی که از پشت سر و پیش رو می آیند و گاهی مجبورمان می کنند تا خود را به کناره منحنی تونل بچسپانیم تا آنها با موتورسایکل شان بگذرند، اگر آنها دست به کاری بزنند، اگر مردانی که از پشت و پیش مان می آیند با هم هماهنگ کرده باشند و نقشه شومی در سر داشته باشند... اینها همه وهمیاتی است که هر روز قبل از گذشتن از تونل در سر دارم شاید من خیلی بدبینم ولی ... دختران کوچک مکتبی هم چنین گفتند "باید از اینجا با یک نفر(خانم) بگذریم چون "ما دختریم."

۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

آبی آب

حسی درخلع،‌ حسی میان هستی و نیستی، حسی میان آرامش و اضطراب، هیچ چیزی برای نگرانی، هیچ چیزی برای دوست داشتن،‌ هیچ چیزی برای وابستگی،‌ هیچ چیزی برای فکر کردن،‌ هیچ چیزی،‌ همه چیز هیچ شده اند برایت، وقتی آبی آب همه اطرافت را گرفته است و حباب ها از دهان،‌ بینی و گوشهایت به بالا می روند،‌ گویی مغزت از کار افتاده است و همه حافظه ات پاک شده است، چیزی بین خوشحالی و غمگینی است. در ثانیه ای فکر می کنی به اعماق آبی آب رفته ای و آنچه می بینی فقط آبی ابی است که اطرافت را گرفته است. با چشمانی باز فقط آبی آب را می نگری ناخودآگاه دست و پا می زنی بدون هیچ امیدی چون فقط عمق تو را به طرفش می کشاند. شاید بیشتر از دقیقه ای نشده باشد که تو را به بالا می کشند و می خواهند با آنان باشی و نفس هایت را ادامه دهی.

خارج از آبی آب،‌ یکی از نگرانی، خشمگین و دیگری از ترس، بی حرکت مانده است، نفوذ آبی آب در مجرای تنفسی ات سوزش بدی را منجر شده است. می خندی تا دیگران را از ترس و نگرانی درآوری. همه نفس راحتی می کشند و تو حس گناه می کنی. حس گناهی که چرا دیگران را اینگونه به وحشت انداخته ای و افکارشان را به اخرین نقطه رساندی؟ چرا باید دیگران نگران و مضطرب شوند؟؟؟ چرا؟؟؟ آیا تو آنقدر به آنان می اندیشی و ارزش آن را داری که دیگران را مضطرب کنی؟؟؟ چگونه به خود این حق را می دهی؟ احساس گناهت هر لحظه سنگین و سنگین تر می شود و تو خود را قوی نشان می دهی و خوشحال تا باشد از ترس و وحشت آنان بکاهی و اینگونه خود را توجیه کنی. خوب شدن حال دیگران از سنگینی گناهت می کاهد اما کم کم به سکوت می روی و این سکوت است که بار سنگین تقصیر و گناه را سنگین تر می کند،‌ این بار اینقدر برایت سنگین است که نمی توانی کلمات را کنار هم بگذاری و حالت را بیان کنی،‌ اینقدر سنگین است که می خواهی فریاد بزنی و معذرت بخواهی و تشکر کنی اما نمی توانی. 

۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

وقتی کارمند دولت باشی ...

سر و صداها برای لغو قانون بیمه اعضای پارلمان افغانستان که دو روز پیش از طرف پارلمان افغانستان تصویب شده بلند شده است و جامعه مدنی افغانستان در تلاش است تا این قانون را لغو کند. در گیر و دار کارهای روزانه و مصروفیت زیاد کاری این روزها،‌ بنا بر تماس ها و معلوماتی که در مورد یکی از برنامه های داشتم باید به یکی از همکاران دولتی می زدم و خواهان معلومات و روشنی بیشتر می شدم.
همکار دولتی محترم چنین مدلل شد: "یک دختر چطور می تواند تنها در اتاقی زندگی کند و به رخصتی های دانشگاه که از طرف دولت صادر شده است، نرود. ما تعدادی را برای یک ماه رخصت کرده ایم." با چنین دلیلی دهانم همچون روزه داران بی آب و نان که گویی هفته ای آب و نانی نخورده اند، باز ماند و در ثانیه ای سیم های مثبت و منفی اعصاب به هم خورد و وضعیت خرابید. چنین شد که با لحنی اعتراض آمیز خواستیم تا معلومات موثق و بروز را تا آخر ساعات کاری برایمان روان کنند. بعد از چند لحظه ای چون بر اعصاب مسلط شدیم، به این نتیجه رسیدیم که:
1.      وقتی کارمند دولت باشی و کمی هم سمتت بالاتر باشد یا نباشد می توانی هر قانونی را زیرپا و هر قراردادی را نادیده بگیری.
2.      وقتی کارمند دولت باشی و کمی هم سمتت بالاتر باشد یا نباشد می توانی برای خودت قانون وضع کنی و گوشت بدهکار هیچ کس نباشد.
3.      وقتی کارمند دولت باشی و کمی هم سمتت بالاتر باشد یا نباشد می توانی راحت دروغ بگویی و کار امروز را به فردا بیاندازی.
4.      وقتی کارمند دولت باشی و کمی هم سمتت بالاتر باشد یا نباشد می توانی بی خیال همه چیز شده و آنچه دلت می خواهد را انجام دهی.
5.      ... و همین طور صدها و هزاران مزایای دیگر.
و بدین نتیجه رسیدیم که:
1.      وقتی کارمند ساده دولتی در ولایتی دورافتاده می تواند هر قراردادی را نادیده و هر قانونی را زیرپا کند، چرا قانون محو خشونت علیه زنان نمی تواند تصویب شود؟ پس می تواند تصویب نشود اصلا چرا تصویب شود؟
2.      وقتی کارمند ساده دولتی در ولایتی دورافتاده می تواند قانون را برای خودش عوض کند و پاسخگو به هیچ کسی نباشد، چرا نمایندگان مردم در پارلمان برای راحتی خویش نمی توانند قانون بیمه را برای خویش تصویب کنند؟ پس می توانند برای خویش قانون بیمه را تصویب کنند اصلا چرا تصویب نکنند؟
3.      وقتی کارمند ساده دولت در ولایتی دورافتاده می تواند دروغ بگوید و کار امروز را به فردا بیاندازد چرا کمیسیون انتخابات نمی تواند تقلب کند و هر روز اعلام نتایج انتخابات را به تعویق بیاندازد؟ پس می تواند به راحتی تقلب کند و نتایج انتخابات را هم اعلام نکند اصلا چرا تقلب نکند و نتایج انتخابات را هم به تعویق نیاندازد؟
4.      وقتی کارمند ساده دولت در ولایتی دورافتاده می تواند خود را بالاتر از هر کسی فرض کند چرا قشر تحصیل کرده نمی توانند در دانشگاه شر به پا کنند؟ پس محصلین می توانند در دانشگاه با سلاح وارد و دیگران را به خاک و خون بکشند اصلا چرا نکشند؟
5.      وقتی کارمند ساده دولت در ولایتی دورافتاده می تواند ...، چرا .....


و آخر هم اینکه "اینجا افغانستان است" و هر کار غیر قانونی و خلاف شدنی است. 

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

از تجربیات ماه رمضان

بدون اینکه در ذهنم باشد که فردا رمضان شروع می شود در بازار کوچک شهری که چند روز بیشتر در آن نخواهم بود،‌ دنبال دکانی می گشتم که شی مورد نظرم را داشته باشد،‌ همین طور که با همکارم می گشتیم از جلوی دکانکی رد شدیم، به محض اینکه به جلوی دکانک رسیدم صدایی که ظاهرا از دکاندار بود بلند شد: "صبا بخیر روزه هسته دیگه" و دیگری در جواب گفت: "اری! روزه که هسته ولی بعضی ها روزه را باطل می کنن" این جمله را وقتی شنیدم که درست در کنار شخص دوم رسیده بودم و طوری گفته شد که گویی مرا مخاطب قرار داده بود. اما از آنجایی که نمی خواستم ذهنم را با این حرفها که همیشه می شنویم، مشغول کنم به راهم ادامه دادم و با همکارم وارد صحبت شدم.
به اقامتگاه مان که رسیدیم، ناخودآگاه این جمله در ذهنم تکرار می شد، باید برمی گشتم و می گفتم اگر آنقدر نیستی که در جریان ماه رمضان حس شهوتت را کنترول کنی و با دیدن خانمی در کوچه و بازار حس شهوانی ات بالا می زند و روزه ات را باطل می کند،‌ پس بهتر است روزه نگیری. روزه تنها نخوردن و ننوشیدن نیست. آنکه روزه میگیرد باید با تمام وجود روزه بگیرد.

و اما امروز که یک هفته از ماه رمضان گذشته است، برای خرید به بازار رفته بودیم و باید مایحتاج یک هفته خود را می خریدیم. و از آنجایی که حوصله چندانی نداشتیم با همان لباس خانه (پنجابی بلند و رنگ تیره) اما با چادری بزرگ راهی بازار شدیم. در قسمتی از بازار مشغول خرید شدیم،‌ از دکانی چند جوراب خریدم و چون دوستم از دکان بغلی مشغول خرید بود، رویم را به سوی دوستم برگرداندم و منتظر او شدم. دکانداری که من از او خرید کرده بودم برای اینکه از کنارم بگذرد راه را خیلی تنگ جلوه داد (در صورتیکه دو نفر دیگه هم می توانستند از انجا بگذرند) و طوری از کنارم گذشت که با دستش قسمتی از بدنم را لمس کرد. بغض در گلویم گره خورد، از آنجایی که اگر اعتراضی می کردم تمام مردم بازار مرا مقصر می دانستند، درد در گلو گرفته و بغضم را قورت دادم و حتی نگذاشتم همراهانم بفهمند و به گفته "زبیده اکبر" با بلند کردن صدا و اعتراضم بازی را شروع می کردم که از اول می دانستم بازنده بازی منم و من برای رهایی از اتهام بیشتر از اعتراض دست کشیدم.

نمی دانم چرا مردمم نمی خواهند زنی را درک کنند که برای برآورده کردن مایحتاجش نیاز به بیرون برآمدن دارد و مجبور است بازار بیاید؟ نمی خواهند او را به جز سکس و هوس، انسان پندارند؟ و نمی خواهند روزه را به مفهوم اصلی اش درک کنند؟ اگر روزه داری پس روزه دار بمان! و اگر مردی،‌ پس همان مرد بمان!‌ 

۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

شب شوهرت و روز نوکرت


می خواهد اشکهایش را در چشمانش نگهدارد تا کسی نبیند، اما بغض گلویش از چشمانش سرازیر می شود، سریع دست زیر چادر سفید کابلی اش می برد و زود بغض هایش را پاک می کند. از نوجوانی هایش می گوید، از سایه و مهربانی های پدر، از مادرش، برادرانش و از بخت خویش می نالد. اشکهایش همچنان سرازیر است و هر چند لحظه یک بار چادر سفید کابلی اش چشمانش را لمس می کند. از مزار می گوید از شهر دوست داشتنی اش، از شهر یادها و خاطره هایش.

صافی کردن میز کار کسی، چای دم کردن برای کارمندان و جارو کردن دفتر را برای خودش ننگ می شمارد و از اینکه روزگار مجبورش کرده تا به این ننگ تن دهد، سخت شرمگین است. "سردار شب شوهرت و روز غلامت است" این گفته مادرش،‌ بعد از هر جمله تکرار می شود و تنها توجیهش این است که "قسمت" بوده، شاید قسمت بود که برای رهایی و یا فرار از ننگ بد داده شدن و به قمار باخته شدن توسط برادر، قسمت کسی شود که شب شوهرش باشد و روز نوکرش. و حال نمی داند خودش نوکر است یا سردار. سردار اگر یک روز را کار (کارگری) می کند چند روز دیگر را استراحت می کند و این اوست که شش روز در هفته از هفت ونیم صبح تا چهار و نیم بعد از ظهر بعد طی کردن نیم ساعت پیاده روی باید مخارج چهار دختر و تنها پسرش را بپردازد. به گذشته ها می رود، وقتی مادرش با همین گفته (شب شوهرت و روز غلامت است) او را راضی به ازدواج کرد در صورتیکه همه از بیکاره بودن سردار خبر داشتند. از خواستگاران دیگرش می گوید از آنانی که پدرش رضایت نداد. فرزندانش را به دنیا آورد در صورتیکه سردار مخالف سه دختر آخری بود و حال خودش را مقصر می داند از اینکه رفتار زیاد خوبی با فرزندانش ندارد و تمام کارهای خانه را باید فرزندانش انجام دهند و می داند که اینها بر درس و مشق فرزندانش تاثیر منفی دارد. بغضهایش یکی پس از دیگری می ترکند و مژه ها و گونه هایش را تر می کنند.

در حالی که اشکهایش را با پشت دست پاک می کرد، تلاش می کند لبخندی روی لبانش باشد. از جایش بلند می شود و با لبخند تلخش از اینکه فکر می کند مزاحمتی ایجاد کرده معذرت خواهی می کند و می رود.

 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

سومین نامه

ﺳﻼﻡ! 

ﻋﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻩ اﻡ ﺳﺎﻟﻲ ﻳﻚ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮاﻳﺖ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ, اﻣﺎ ﻧﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺭا ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺪﻫﻢ, ﻓﻘﻄ ﻣﻲ ﻧﻮﻳﺴﻢ.

ﺭاﺳﺖ ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ ﻛﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﻱ ﺟﻐﺮاﻓﻴﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﺭﻭاﺑﻄ ﻫﻢ ﻓﺎﺻﻠﻪ اﻳﺠﺎﺩ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ, ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻣﺖ ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﻬﻢ ﺑﻌﺪ اﺯ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ اﻣﺎ ﻓﻘﻄ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻛﻨﺎﺭﺕ ﺑﻮﺩﻡ, و ﻭﻗﺘﻲ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮ ﺭا ﺩﻳﺪﻡ ﺧﻴﺎﻟﻢ ﺭاﺣﺖ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﺩﻳﺪﻡ ﺭاﺣﺖ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﻣﻲ ﺩاﺭﻱ و ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ﺑﺎﻳﺴﻜﻞ ﺑﺭاﻧﻲ. ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺭا ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﺩﻭﺵ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ﺗﺎ ﺯاﻧﻮاﻧﺖ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺭﻭﺯ ﺑﻬﺘﺮ ﺧﻢ و ﺭاﺳﺖ ﺷﻮﻧﺪ. ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﻋﺎ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺻﺤﺘﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﻲ.

ﺑﺎﺑﺎ! 
ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻟﻢ اﺯ اﻳﻦ ﺩﻭﺭﻱ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ, ﺩﻭﺭﻱ اﺯ ﺗﻮ, اﺯ ﻣﺎﺩﺭﻡ, اﺯ ﺧﻮاﻫﺮﻡ و اﺯ ﺑﺮاﺩﺭﻡ. اﺯ اﻳﻨﻜﻪ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ. ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻴﻢ. ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻭﻗﺘﻲ اﺯ ﺳﺮ ﻛﺎﺭ ﺑﺮﻣﻲ ﮔﺮﺩﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺮا "ﺳﻤﻴﻠﻲ" (ﻳﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻠﻴﻤﻪ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻲ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ) ﺻﺪا ﻛﻨﻲ. ﺩﻟﻢ ﺑﺮاﻳﺖ ﺗﻨگ ﺷﺪﻩ ﺧﻴﻠﻲ ﺗﻨﮓ, ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻟﻢ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻛﻨﺎﺭﺕ ﺑﺎﺷﻢ, ﻫﻤﻪ ﺣﺴﺎﺏ و ﻛﺘﺎﺏ ﻫﺎﻳﺖ ﺭا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ, ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻟﻢ ﺑﺮاﻳﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ, ﺩﻟﻢ ﺑﺮاﻱ ﺷﻌﺮ ﺧﻮاﻧﺪﻧﺖ, ﺑﺮاﻱ ﺣﻤﻠﻪ ﺣﻴﺪﺭﻱ ﺧﻮاﻧﺪﻧﺖ, ﺑﺮاﻱ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻫﺎﻳﺖ و ﺑﺮاﻱ ﻗﻬﺮﻫﺎﻳﺖ و ﺑﺮاﻱ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ. 
ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻳﻦ ﮔﻔﺘﻪ اﺕ ﺑﺮاﻳﻢ ﺟﺎﻟﺐ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻲ "ﺑﺎ ﻛﺎﺭﺕ ﭼﻂﻮﺭﻱ? ﻛﺎﺭ ﺯﻭﺭ اﺳﺖ ﻳﺎ ﺗﻮ?" ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺮاﻳﺖ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ ي ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻫﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﺸﻮﻳﺸﺶ ﺭا ﺩاﺷﺗﻪ اﻱ, ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻲ اﻓﺘﺎﺩ و ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻣﻲ ﺷﺪﻱ, ﻓﺎﻃﻤﻪ اﻱ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻗﻔﻞ ﻛﻮﭼﻚ ﺩﺭﻭاﺯﻩ ﺩﻛﺎﻧﺖ ﺭا ﺑﺒﻨﺪﻳﺪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪﻱ و ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﺎﻥ ﺑﺨﻮﺭﻡ. اﻣﺎ ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻳﮕﺮ ﺁﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻧﻴﺴﺘﻢ, ﺩﺧﺘﺮﻱ اﻡ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ اﻡ و ﺣﺘﻲ اﻳﻦ ﺣﻖ ﺭا ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻴﺪﻫﻢ ﺗﺎ اﺯ ﺑﻌﻀﻲ اﺯ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﺖ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﺷﻮﻡ, ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺷﺪﻩ اﻡ ﻛﻪ ﻛﻤﺘﺮ اﺯ ﺧﻮﺩﺕ اﺣﻮاﻟﺖ ﺭا ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻡ.

ﺑﺎﺑﺎ! 
ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ اﺯ ﻫﻤﻪ ﺯﺣﻤﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﻢ ﻛﺸﻴﺪﻩ اﻱ, ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ اﺯ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺮا ﺑﺰﺭﮒ ﻛﺮﺩﻱ, ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ اﺯ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮاﻱ ﻣﺎ اﻧﺠﺎﻡ ﺩاﺩﻱ, ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺳﺮﺳﻮﺯﻧﻲ اﺯ ﺯﺣﻤﺎﺗﺖ ﺭا ﺟﺒﺮاﻥ ﻛﻨﻢ ﻓﻘﻄ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩاﺭﻡ و ﺩﻋﺎ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺳﺎﻳﻪ اﺕ ﺑﺎﻻﻱ ﺳﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ. ﭘﺪﺭﻡ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩاﺭﻡ! ﺭﻭﺯ ﭘﺪﺭ و ﻭﻻﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻲ ﺑﺮاﻳﺖ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺑﺎﺩ!

اﻳﻨﺒﺎﺭ اﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻱ ﺑﻪ ﻣﻦ و ﺧﻮاﻫﺮاﻧﻢ و ﮔﻔﺘﻲ "اﻳﻨﻬﺎ ﻋﺴﻜﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻋﺴﻜﺮ" ﻛﺎﺵ اﻳﻦ ﻋﺴﻜﺮﻫﺎ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺫﺭﻩ اﻱ اﺯ ﻏﻤﻬﺎﻳﺖ ﺭا اﺯ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺩاﺭﻧﺪ و ﻋﺼﺎﻱ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺎﺷﻨﺪ.

ﺑﺎﺑﺎ! ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩاﺭﻡ. ﺭﻭﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺑﺎﺩ!

 

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

من زنم! یک انسان!


احساس زنانگی ام را مچاله می کنم و با تمام قدرت به دریا می اندازم، وقتی تمام این زمین و آسمان دست به دست هم داده اند تا مرا بیچاره، بدبخت، وابسته و ناقص العقل می خوانند. خدا که خدا هست شهادت مرا نصف مرد می داند، سهم ارث مرا نصف مرد می داند، او کلامی را در کتابش آورده است تا بندگانش هرکدام برای خودش تعبیر کند و دستور به ضرب و شتم داده است آنهم با تمام قدرت، پس او هم عادل نیست که مرا آفریده است. چرا نمی توانم انسان باشم، شاید انسان همان آدم است، آدمی که از بهشت رانده شد و او که جنسش نربودن است، آدم اسم خاصی بود که به اسم عام مبدل شد و بر انسان نر خطاب شد، اما حوا چه شد؟ چه کسی زنان را به اسم حوا خطاب می کند؟ حوا که همپای آدم به زمین رانده شد، حوا که با آدم زمینیان را به وجود آوردند، حوایی که یکی از دو انسان های اولیه است، آدم را انسان می نامند و حوا را زن! و کاش زن را زن می پنداشتند، زن را بیچاره و بدبخت و ناقص العقل می پندارند. 

احساس زنانگی ام را مچاله می کنم و به آن سوی کوهها می اندازم، منی که زنم و تویی که زنی به هم حسادت می کنیم و نمی گذاریم زن باشیم هر چه خواستیم به پای هم می بافیم و تیشه به ریشه هم می زنیم تا مباد روزی که زنی از منِ زن پیشتر رود.

احساس زنانگی ام را مچاله می کنم به آسمان پرتاب می کنم، منم هم باورم شده است که زنم، موجودی کوچک و حقیر.

اما نه! احساسم زنانگی ام را برمی دارم و با کف دست صافش می کنم، می بوسمش و باور می کنم من زنم یکی از فرزندان دو انسان اولیه آدم و حوا! من زنم! یک انسان!

۱۳۹۳ فروردین ۲۴, یکشنبه

جیل پاره شد


اولین رعد و برق یا همان رگبار در سال جدید را فرصتی برای رهایی از بدی ها و ذلت ها می دانند، وقتی که در سال جدید یعنی بعد از نوروز اولین رعد و برق و رگبار شروع شد اولین نفری که متوجه این رعد و برق می شود به دیگران ندا می دهد که "جیل پاره شد". با پاره شدن جیل به در و پنجره می زنند و زیر لب خواهان بیرون رفتن بدیها و جانشینی خوبی ها می شوند، به جیب های شان می زنند به امید پر پولی، به کندوی آرد و روغن و گندم می زنند به امید لبریزی. آنان بدین باورند تا زمانی که اولین رعد و برق سال هنوز همان سال کهنه یا قبل است  و زمزمه کنان به کندو می زنند: "برکت، برکت د کندو، برکت د کندو ...)