۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

"آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / به من چه، به تو چه"

قدمهایم را تندتر بر می داشتم تا زودتر به بازار برسم، آفتاب مستقیم روی سرم بود و چادر سیاهم آنرا بیشتر به خود می خواند. پانزده دقیقه زودتر از هر روز بیرون آمده بودم تا بتوانم زودتر برگردم.
باز هم برای چاشتم غذایی نیاورده بودم و باید برای خوردن غذا به بازار می رفتم تقریبا به صورت دوان دوان از لابلای زمین ها و کنار جوی آب می رفتم که پیرزنی را دیدم که از روبرو می آمد. کمی که نزدیک تر شدم پیرزن ایستاد و همین که از کنارش گذشتم گفت: "تیر شو خارجیکگ! خاک د ...". برای چند ثانیه تمام سیستم عصبی ام از کار افتاد ولی زود به خود آمدم و فهمیدم که پیرزن با من بوده، گوشهایم هنوز می شنید که پیرزن با خود حرف می زد، همچنان که قدم هایم را برمی داشتم و گوشهایم را تیز کردم ولی نفهمیدم که پیرزن دیگر چه می گوید. با خودم خندیدم: "عجب آدمهایی پیدا می شوند، فقط در گذشت چند ثانیه می توانند قضاوت کنند، هویت مان را می شناسند و هر آنچه خواستند به ما می گویند و هر آنچه توانستند بر ما می بندند.

تمام راه ذهنم را مشغول خود کرده بود، صفحه توییترم را باز کردم که دیدم دوستی نوشته است: "آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / به من چه، به تو چه". دوستم راست می گفت کاش تمرین کنیم که به من چه و به تو چه. لازم نیست من از همه زندگی و کار و رفتار و اخلاق تو بدانم و خوشم بیاید و ضرور هم نیست تو بدانی. 

۱ نظر:

habib khawary گفت...

نوشته هایتان بسیار عالی هست.همینطوری ادامه بدهید.
دوباره سر می زنم.
بسیار عالی.