قدمهایم را تندتر بر می داشتم تا زودتر به بازار
برسم، آفتاب مستقیم روی سرم بود و چادر سیاهم آنرا بیشتر به خود می خواند. پانزده
دقیقه زودتر از هر روز بیرون آمده بودم تا بتوانم زودتر برگردم.
باز هم برای چاشتم غذایی نیاورده بودم و باید
برای خوردن غذا به بازار می رفتم تقریبا به صورت دوان دوان از لابلای زمین ها و
کنار جوی آب می رفتم که پیرزنی را دیدم که از روبرو می آمد. کمی که نزدیک تر شدم
پیرزن ایستاد و همین که از کنارش گذشتم گفت: "تیر شو خارجیکگ! خاک د ...". برای
چند ثانیه تمام سیستم عصبی ام از کار افتاد ولی زود به خود آمدم و فهمیدم که پیرزن
با من بوده، گوشهایم هنوز می شنید که پیرزن با خود حرف می زد، همچنان که قدم هایم
را برمی داشتم و گوشهایم را تیز کردم ولی نفهمیدم که پیرزن دیگر چه می گوید. با خودم
خندیدم: "عجب آدمهایی پیدا می شوند، فقط در گذشت چند ثانیه می توانند قضاوت
کنند، هویت مان را می شناسند و هر آنچه خواستند به ما می گویند و هر آنچه توانستند بر ما می بندند.
تمام راه ذهنم را مشغول خود کرده بود، صفحه توییترم
را باز کردم که دیدم دوستی نوشته است: "آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است /
به من چه، به تو چه". دوستم راست می گفت کاش تمرین کنیم که به من چه و به تو
چه. لازم نیست من از همه زندگی و کار و رفتار و اخلاق تو بدانم و خوشم بیاید و
ضرور هم نیست تو بدانی.
۱ نظر:
نوشته هایتان بسیار عالی هست.همینطوری ادامه بدهید.
دوباره سر می زنم.
بسیار عالی.
ارسال یک نظر