نمیدانم چرا و شاید هم میدانم ولی خودم را به نفهمی میزنم، حالم در اواخر آن جلسه گرفته شد. وقتی حالم گرفته می شود و یا خسته می شوم و یا حالم خوب نیست ساکت تر و آرام تر از همیشه می شوم و نمی توانم چیزی بگویم.
حالم از همه نمادها،از همه مقامات،از همه مدنی ها، از همه و همه بهم می خورد. از جلسات، از برنامه ها، دادخواهی ها، فرصت طلبی ها ... بیزارم. دلم می خواهد دیگر حتی از خانه بیرون نروم و مثل یک ماه پیش آرام و ساکت در خانه باشم و تمام هم و غم من آشپزی و دکور خانه باشد.
با آنکه یک عالم راه را پیاده آمدم اما تاثیری بر حالم نگذاشت. ازین حال گیری های احمقانه ام خسته ام
۱۳۹۵ خرداد ۱۱, سهشنبه
بدون عنوان
اشتراک در:
پستها (Atom)