۱۳۹۷ اسفند ۸, چهارشنبه

حالت کلی زندگی این روزها


اولین باری است که کاری را پذیرفته ام که از خانه دورم و فقط می توانم به خانه برگردم آنهم با پشت سر گذاشتن چندین کوه و کوتل. شرایط زندگی طوری بود که باید از این فرصت کاری استفاده می کردم، چهار نفر در یک اتاق که دو نفر از آنان کارمندان زیردستم بودند، و دیگری از بخش اداری است و به گونه غیر مستقیم بر کارهای او نیز نظارت داشتم، دو نفر از مدل وطنی (کسانی که خارج از افغانستان زندگی نکرده اند) و دیگری مخلوطی از وطنی و زوار که سر کردن با اخلاق و رفتار آنان برای من کمی سخت بود. مشورت دوستانم مبنی بر جدا کردن اتاق به عنوان رئیس دفتر بر تردیدم مهر صحت گذاشتند و اتاق خوابم را جدا کردم. در نگاهی ارزیابی گونه از وضعیت بر آن شدم که پسرک را با خودم نیاورم چون نه جا مناسب بود و نه چیزی برای خوراک و پوشاک و بازی پیدا می شد. دو و نیم ماهی را پسرک بدون من دوام آورد یعنی با پدرش سپری کرد اما بعد از دو ماه و نیم طاقتش طاق شد و خودش وصله من. با دو هفته بحث و جدل موفق به گرفتن اجازه بود و باش پسرک در مهمان خانه دفتر شدم و پسرک هم اتاقی مادر شد، البته کارمند اداری هم از فرصت زمستان بودن استفاده کرد و با من هم اتاق شد.

پنج شنبه ها که می شود دل در دلم نیست که کارهایم را چگونه زودتر انجام دهم تا بتوانم یک ساعتی زودتر برای خانه رفتن اجازه ام را از مدیر ارشدم بگیرم، گاهی با اجازه و گاهی هم بی اجازه راهی خانه می شویم گاهی شش و گاهی هفت نفر منتظر پنج شنبه ها هستیم تا راهی خانه شویم. چهار زن و سه مرد. برف و باران های پنج شنبه ها قرار از دلمان می برد و به نکته های زیادی فکر می کنیم مواجه شدن با برف کوچ، سنگ پر، دزد، خراب شدن/یخ زدن موتر، ..... و امروز درست پنج ماه از آمدنم به اینجا می گذرد و زندگی همچنان ادامه دارد اما به سختی.

هیچ نظری موجود نیست: