۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

کوتاه تر از کوتاه

روزی مرا در بازارهای های عراق و ایزدی فروختند و تو را به غنیمت بردند آنهم غنیمتی جنگی. مرا عروس گودی هایم کردند. خوابگاه تو را جوی فاضلابی در غرب کابل ساختند بدون بالشت و بدون سر،‌ اما راحت. چهارده و نوزده ساله بودیم که لباس سفید مرگ را پوشاندند برما نه لباس سرخ عشق را،‌ اما پدر همراهی مان کرد و او هم لباس پوشید. آنگاه پغمان گور شادی هایم شد،‌ شادی های نوجوانی و عشق و آخرین گفته ام را دیوارهای شفاخانه استقلال شنیدند و به یاد خواهند داشت: "چپ کنید،‌ به کسی نگویید که آبرویم می رود". 

هیچ نظری موجود نیست: