روزی مرا در بازارهای های عراق و ایزدی فروختند
و تو را به غنیمت بردند آنهم غنیمتی جنگی. مرا عروس گودی هایم کردند. خوابگاه تو را جوی فاضلابی در غرب کابل ساختند بدون بالشت و
بدون سر، اما راحت. چهارده و نوزده ساله بودیم که لباس سفید مرگ را پوشاندند برما
نه لباس سرخ عشق را، اما پدر همراهی مان کرد و او هم لباس پوشید. آنگاه پغمان گور
شادی هایم شد، شادی های نوجوانی و عشق و آخرین گفته ام را دیوارهای شفاخانه
استقلال شنیدند و به یاد خواهند داشت: "چپ کنید، به کسی نگویید که آبرویم می
رود".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر