۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

من مادرم!

با تمام خشم و درد کراچی (غلتک) را از حویلی به بیرون تیله می کند و تل خاکی که از حویلی بیرون کرده است، یاد حرفهای شوهرش که با قاطعیت به او گفته می افتد: "مه دختره نمی خوایم و به برادرم میتم فامیدی یا نه؟؟؟" این جمله در گوشش هر لحظه تکرار می شد و واقعات دیروز را یک بار دیگر در ذهنش مرور می کرد:

همچنان که خسته از شفاخانه تا خانه پیاده آمده بود شوهرش را خوش آمد گفت و دسترخوان را پهن کرد، همین که مشغول خوردن شله سفید بی رنگ و رو شدند، شروع کرد به حاشیه رفتن و تا اینکه از دختر بودن جنین در شکمش خبر داد. به محض اینکه این خبر از دهانش برآمد با جملات تند و ناسزای شوهرش روبرو شد. و سنگینی جمله ای شوهرش که گفت: "مه دختره نمی خوایم و به برادرم میتم فامیدی یا نه؟؟؟" مادرش که چند هفته ای بود برای کمک کردن به او به خانه اش آمده بود هم چیزی نگفت، خواست از حق مادر بودنش دفاع کند اما گوش کسی بدهکار این دفاعیه ها نبود، اما او نمی خواست طفلش را به محض به دنیا آمدن به کس دیگری بدهد، درست است که او چهار دختر و یک پسر دیگر هم داشت اما او مادر جنینی است که شاید در چند روز یا شاید چند ساعت آینده به دنیا بیاید. تنها چیزی که با خود می گفت: "مه مادرم، مادر امی دختر، چرا حق ندارم دختر خوده کلان کنم؟ مه مادرم!"

هیچ نظری موجود نیست: