۱۳۹۴ آذر ۲۴, سهشنبه
با اجازه دوستان
۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه
"آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / به من چه، به تو چه"
۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه
مسافر!
- همشیره همیره یگان جای پت کو
- من د کجا بیلوم هیچ بیگ میگ ندروم؟!؟!؟!؟ (این کلمات در حالی از زبانش خارج می شود که از تعجب نمی داند چه کند؟ بگیرد یا نگیرد؟ اما حالا کارت بانکی مسافر پیش رو در دست اوست).
کارت را در مشتش محکم می گیرد و دستش را با چادر کلانش پت می کند و به فکر می رود، در ذهنش همه چیز را مرور می کند، وقتی به جلریز می رسند، وقتی موترشان را طالبانی که از لابلای درختان سیب کنار سرک بیرون آمدند، متوقف می کنند و با سر و صورتی پیچانده و کلاشینکفی به دست همه مردان موتر را با ضرب و شتم از موتر خارج می کنند، و با فریاد او را هم به بیرون می رانند، مردان را تلاشی کرده اند و تا حد توان با قنداق کلاشینکف شان بر شانه و دست و پای مردان کوبیده اند، طالبی که چشمانی سرمه کشیده و لنگی سیاه دارد با اعصبانیت تمام به سوی او می آید و کلاشینکفش را بالا می برد تا بر شانه او پایین بیاورد، و درد را بر شانه اش احساس می کند و از اینکه این ضربت باعث می شود چادر کلانش از سرش پایین بیافتد و اوست که با دست راستش چادر را به روی صورتش می کشد. او را تیله کنان به کنار سرک زیر درخت سیبی می برند که سیبهایش هنوز کال و نپخته است، طالب با صدای بلند بر او چیغ می زند و می خواهد او را تلاشی کند، شاید آنان می دانند که مردان مسافر اسناد و وسایلی که باعث مرگ شان (در صورتیکه با طالبان مواجه شوند) می شود را به زنان مسافر می دهند، دست طالب چادر کلانش را پس می زند و اوست که دستانش را صلیب گونه بر روی سینه اش محکم می فشارد اما طالب به مشت او نگاه نمی کند و سینه اش در دستان خویش می فشارد ...
- همشیره!
این ندا او را نگذاشت از این مرحله پیشتر برود، وقتی به طرف صدا نگاه کرد، کاغذی هشت قات شده و یک تلفن هوشمند انتظار دست او را می کشیدند، نتوانست مانع پذیرفتن آنها شود، به یاد 42 سربازی افتاد که تقریبا ماه قبل در همین راه در حالی که از همین راه نگهبانی می کردند افتاد، و دیگر نخواست مردی از تبارش به خاطر تلفن هوشمند یا ورق کاغذی سربریده شود، دست دراز کرد و کاغذ و تلفن را گرفت، حالا او سه چیز یا سه بهانه برای از دست دادن زندگی اش را در دست دارد اما او فقط می خواهد با این کار از مردان همتبارش محافظت کند، او به طالبان خواهد گفت که این سه از خودش هست و باید او را بکشند.
دستمالی سفید از برادرش می گیرد و همچنان که هر سه در مشت دارد به راه می نگرد که چگونه او را جلریز نزدیکتر می کند.
۱۳۹۴ تیر ۱, دوشنبه
ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ ﺯﻣﺎﻥ!
"ﺑﻲ ﺗﻮ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺣﺒﺲ اﺑﺪ ﺗﺒﻌﻴﺪﻧﺪ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻫﺠﺮﻱ و ﺷﻤﺴﻲ ﻫﻤﻪ ﺑﻲ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪﻧﺪ"
ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺣﺒﺲ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ, ﻓﺎﺿﻞ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ. اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺒﺲ اﺑﺪ ﺗﺒﻌﻴﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ, اﻳﻦ ﺗﻮﺳﺖ, ﺗﻮ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺒﺲ اﺑﺪ اﺳﺖ, ﺗﻮ, ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻦ! ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺒﺲ اﺑﺪ ﻫﺴﺘﻢ و اﻳﻦ ﺷﺎﻋﺮ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺭاﺳﺖ ﮔﻔﺘﻪ اﺳﺖ. ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺯاﺩ اﻧﺪ, ﺳﺎﻟﻬﺎﻱ ﻫﻤﻪ ﺁﻓﺘﺎﺑﻲ و ﺭﻭﺷﻦ اﺳﺖ. ﻓﻘﻄ ﻣﻨﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ ﺯﻣﺎﻥ!
ﭘﻨﺠﻤﻴﻦ اﻓﻂﺎﺭ اﺯ ﺭﻣﻀﺎﻥ اﻣﺴﺎﻝ ﺭا ﻛﺮﺩﻩ اﻡ, اﻣﺎ ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭼﻴﺴﺖ, ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﻛﻴﻢ, ﭼﻴﻢ, اﺯ ﻛﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ اﻡ و ﺑﻪ ﻛﺠﺎ ﻣﻲ ﺭﻭﻡ, ﻫﻨﻮﺯ ﻳﺎﺩﻡ ﻫﺴﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ "ﻛﺎﻟﺒﺪ ﺑﻲ ﺭﻭﺡ" و ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﻣﻨﻢ, ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻡ, ﻣﻲ ﺧﻮاﺑﻢ, ﻣﻲ ﺭﻭﻡ, ﻣﻲ ﺁﻳﻢ اﻣﺎ ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ.
ﻧﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﺯﻧﮕﻲ و ﻧﻪ ﭘﻴﺎﻣﻲ, ﻫﺮ ﺩﻭ اﺯ ﻣﺒﺎﻳﻠﻢ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆﻲ ﻛﺮﺩﻩ اﻧﺪ ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﭼﺮا ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻧﮕﻪ ﺩاﺷﺘﻪ اﻡ. اﻣﺎ ﻓﻘﻄ ﻣﺎﺩﺭ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ اﻳﻦ ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ ﺭا ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﻜﺮﺩﻩ اﺳﺖ. ﺳﻜﻮﺕ و اﺷﻚ ﺩﻭ ﻫﻤﺪﻣﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮاﻱ اﻳﻦ ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ ﻧﺎﺯ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. ﻣﻐﺰﺵ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﻣﻨﺒﻊ اﻧﺮﮊﻱ ﻣﻨﻔﻲ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ اﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺑﺮﺩ, ..... ﺗﻮ ......... اﻧﺮﮊﻱ ﻣﺼﺮﻓﻲ ........ و ........ ﺁﺧﺮ ﻫﻴﭻ!
ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﺑﺎﺷﺪ, ﺣﺘﻲ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ اﺳﺖ. ﺗﻨﻬﺎ, ﺑﻲ ﻛﺲ, ﻏﺮﻳﺐ. ﻫﻤﻪ اﺯ اﻭ ﺑﻴﺰاﺭﻧﺪ, ﭼﺸﻤﻬﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﮔﺮ ﺑﻪ اﻭ ﻣﻲ ﻧﮕﺮﻧﺪ, ﺷﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﺻﻔﺎﺕ ﻫﻢ ﺑﺮاﻱ اﻭ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺑﺎﺷﺪ اﻭ ﺳﺰاﻭاﺭ اﻳﻦ ﺻﻔﺎﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ, ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ اﺳﺖ, ﺗﺮﺩ ﺷﺪﻩ و ﻣﺤﻜﻮﻡ. اﻣﺎ ﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺩاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺟﺮﻣﻲ ﻣﺤﻜﻮﻡ ﺑﻪ ﺗﺒﻌﻴﺪ ﺷﺪﻩ اﻡ, ﺷﺎﻳﺪ اﻳﻨﻘﺪﺭ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺟﺮﻣﻢ ﺭا ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ و ﺁﻫﺎ! ﺷﺎﻳﺪ اﻳﻦ "ﻗﺴﻤﺖ" ﺑﺎﺷﺪ, "ﻗﺴﻤﺖ"!
اﻣﺎ ﺯﻫﺮا ﺣﺴﻴﻦ ﺯاﺩﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ: "ﻗﺴﻤﺖ ﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻟﻴﻼ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ" ﺭاﺳﺖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ اﻳﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻧﻴﺴﺖ, اﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﺒﻌﻴﺪ و اﻧﺰﻭاﺳﺖ. ﻣﻦ ﺗﺒﻌﻴﺪﻱ ﺗﻨﻬﺎﻳﻢ و ﻏﺮﻳﺐ!
"ﺩﺭ ﻏﻠﻐﻠﻪ ﺟﻤﻌﻲ و ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﻩ اﻱ ﺑﺎﺯ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﻫﻨﺖ ﻧﻴﺰ ﻏﺮﻳﺒﻲ"
۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه
سراشیبی تند و پلکان
۱۳۹۴ فروردین ۸, شنبه
ﺻﺪاﻱ ﭘﺎ
ﺑﻴﻜﺶ ﺭا ﺩﻭ ﺑﻨﺪﻱ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﺶ اﻧﺪاﺧﺖ و ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺭا ﺩﺭ ﻣﺸﺘﺶ ﻣﺤﻜﻢ ﮔﺮﻓﺖ و ﻗﺪﻣﻬﺎﻳﺶ ﺭا ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ ﮔﺬاﺷﺖ و ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﺭﻓﺖ. ﺫﻫﻨﺶ ﺩﺭﮔﻴﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎ و ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻫﺎﻱ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﻲ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻃﻮﻝ ﺭﻭﺯﺵ ﺭا ﭘﺮ اﺯ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮاﻝ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ, ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺳﻮاﻝ ﻫﺎي اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ اﻱ ﺩاﺷﺖ. ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻣﺠﺎﺩﻟﻪ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺳﻮاﻟﻲ ﺑﻮﺩ, ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺻﺪاﻱ ﭘﺎﻳﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ اﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮش ﻣﻲ ﺁﻣﺪ. ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﻮاﺱ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺻﺪاﻱ ﭘﺎ ﺑﻮﺩ و ﺩﻳﮕﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺮاﻱ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺳﻮاﻟﻲ ﻧﺪاﺷﺖ, ﺳﺮﻋﺖ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﻛﻢ ﻛﺮﺩ اﻣﺎ ﺻﺪاﻱ ﭘﺎ ﻫﻢ ﺳﺮﻋﺘﺶ ﻛﻢ ﺷﺪ. ﻭﻗﺘﻲ ﺳﺮﻋﺖ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺮﺩ ﺻﺪاي ﭘﺎ ﻫﻢ ﺳﺮﻋﺖ ﮔﺮﻓﺖ. ﺩﺭ ﺷﻴﺸﻪ ﺩﻛﺎﻧﻬﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺻﺪاﻱ ﭘﺎ ﻛﻨﺪ اﻣﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪ. ﻧﮕﺮاﻧﻲ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺑﺪ ﻗﺒﻠﻲ ﺑﻮﺩ اﻣﺎ ﺩﺭ ﻓﺮﺻﺘﻲ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﻪ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺳﺮﻙ ﺭﺳﺎﻧﻴﺪ و اﺯ ﺟﺎﻳﻲ ﺭﻓﺖ ﻛﻪ ﭼﻨﺪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﻴﺶ ﺭﻭﻱ ﺩﺭ ﻳﻜﻲ اﺯ ﻣﺮاﻛﺰ ﺁﻣﻮﺯﺷﻲ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﻲ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺩﺭ ﺣﺮﻛﺘﻲ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺳﺮﻙ ﻛﺮﺩ, ﺻﺎﺣﺐ ﺻﺪاﻱ ﭘﺎ ﺭا ﺷﻨﺎﺧﺖ, ﭘﺴﺮﻱ ﺑﺎ ﭘﻴﺮاﻫﻦ ﺗﻨﺒﺎﻧﻲ ﻗﻬﻮﻩ اﻱ, ﻣﺮﺩﺩ اﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺎﻳﺪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺗﻌﻘﻴﺒﺶ اﺩاﻣﻪ ﺩﻫﺪ.
ﺑﻴﻜﺶ ﺭا ﺩﺭ ﭘﺸﺘﺶ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﻛﺮﺩ و ﺑﻪ ﺭاﻫﺶ اﺩاﻣﻪ ﺩاﺩ اﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﻮاﺳﺶ ﺑﻪ اﻃﺮاﻓﺶ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺳﺪ? ﺑﻪ اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ اﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻴﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﻮﺩ و اﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻴﺎﻳﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎ ﺳﻮاﻟﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺣﻖ ﺷﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺭا ﺑﭙﺮﺳﻨﺪ.
#اﻳﻨﺠﺎ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎﻥ اﺳﺖ.
۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه
صبحی در میان قبرها
۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سهشنبه
ﻧﺎﻧﻪ د اﻧﮕﻠﻴﺴﻲ ﭼﻲ ﻣﻮﮔﻪ?
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﭘﺎﻳﺶ ﺭﻭﻱ ﺑﺮﻓﻬﺎ ﻣﻲ ﻟﺨﺸﻴﺪ, اﺯ ﺭﻳﺴﻤﺎﻥ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺎﻭﺵ ﻛﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺤﻜﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ و اﻭ ﺭا ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ. ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ اﻳﺴﺘﺎﺩ. ﺑﻌﺪ اﺰ اﺣﻮاﻝ ﭘﺮﺳﻲ, ﺳﻮاﻝ و ﺟﻮاﺑﻲ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ, اﺯ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺻﻨﻒ ﭼﻨﺪﻱ?
-ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺟﻮاﺑﺶ ﺭا ﺩاﺩ و ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺪ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ : ﻧﺎﻧﻪ د اﻧﮕﻠﻴﺴﻲ ﭼﻲ ﻣﻮﮔﻪ?
ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﺷﺎﺗﺮ ﻛﻤﺮﻩ اﺵ ﺭا ﻣﻴﻔﺸﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺭا ﺛﺒﺖ ﻛﻨﺪ ﺟﻮاﺏ ﺩاﺩ: ﺭﻭﺕ ﻣﻮﮔﻪ ﻛﺎﻻ.
- ﺭﻭﺕ ﻧﻤﻮﮔﻪ, ﺑﺮﻳﺪ ﻣﻮﮔﻪ ﺑﺮﻳﺪ, د اﻭﻏﺎﻧﻲ (ﭘﺸﺘﻮ) ﻧﺎﻧﻪ ﭼﻲ ﻣﻮﮔﻪ?
- ﺩﻭﺩﻱ ﻣﻮﮔﻪ
- ﺩاﻛﺘﺮﻱ ﺧﻮﺏ ﻛﻴﺴﺒﻪ, ﺭااااﺣﺖ, ﺁﺳﻮﺩﻩ.
ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻋﻜﺴﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ اﺯ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺭا ﻣﻲ ﺩﻳﺪ, ﮔﻔﺖ: ﺧﻮ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆ ﻛﺎﻛﺎ, ﺗﺸﻜﺮ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮﻭﻳﻲ و ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺭاﺩﻋﺎﻱ ﺑﺨﻴﺮ ﻛﺮﺩ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻳﺴﻤﺎﻥ ﮔﺎﻭﺵ ﺭا ﻣﺤﻜﻢ ﮔﺮﻓﺖ و اﻭ ﺭا ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻛﺸﻴﺪ.
۱۳۹۳ بهمن ۲۴, جمعه
ﺑﺨﺘﻲ ﻣﺒﺎﻳﻠﻲ
ﺑﻌﺪ اﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﺨﺘﻲ اﺯ ﻣﺒﺎﻳﻞ ﺑﺮﻭﺯ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ, ﺷﺎﻳﺪ اﻳﻨﺠﺎ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭاﺣﺖ ﺗﺮ و ﻗﺎﺑﻞ ﺩﺳﺘﺮﺳﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺮﻭﺯ ﺷﻮﺩ
ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺑﺨﺘﻲ ﺑﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺮﻭﺯ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ