۱۳۹۵ تیر ۲, چهارشنبه

یک خاطره کوتاه اما دشوار

حدود هفت ماهی را تنهای تنها در یک اتاق شش متری زندگی کردم و این هفت ماه گویی هفت قرن گذشت. گاهی  خودم را به بی خیالی می زدم و و گاهی با تلاش های فراوان هم نمی توانستم از حس و فکر تنهایی فرار کنم.
درست یکی از همین روزهای ماه رمضان بود که خسته از سر کار برگشتم و طبق معمول به زحمت لباسهایم را تبدیل و خودم را روی تخت انداختم. ساعت شش بعد از ظهر از خواب بیدار شدم اما نای بلند شدن از جایم را نداشتم حتی نمی توانستم تلفنم را بردارم و زنگی به برادرم بزنم تا یکی از بچه هایش را بفرستد تا برایم کمی نان بیاورد. خلاصه اینکه همچنان که با رو روی تخت افتاده بودم اشکهایم سرازیر شد و دیگر نمی توانستم جلوشان را بگیرد و کم کم تمام بالشتم خیس شده بود. چیزی به جز تنهایی و بیچاره گی ام در ذهنم نبود.
آن روز با تمام سختی هایش گذشت اما هیچ  وقت شاید فراموشش نکنم اولین روزی بود که به علت روزه داری آن قدر بی حال و ضعیف شده بودم و تنهایی چنان بر من غلبه کرده بود. 

هیچ نظری موجود نیست: