۱۳۹۵ آبان ۴, سه‌شنبه

از آن روزهای بی دلیل

باز هم امروز از آن روزهایی است که فکر کنم تا آخر شب باید گریه کنم هر کاری می کنم نمی توانم این دل سبیلی را آرام کنم، تقصیر خودمان هست همه روزم از همان صحبت کوتاه ولی تلخ صبحمان شروع شد و اینکه چاشت هم در دفتر ماندیم و نان را خوردیم و در کنار نان خوردن به صحبت و سختی هایی که کشیدیم پرداختیم، حرف هایی که شنیدیم، نیکی هایی که کردیم ولی در مقابل سنگ هایی که خوردیم، بدی هایی که دیدیم و دم نزدیم، ... هر چه بیشتر صبحت می کنیم بیشتر وجه تشابه بین مان پیدا می شود قبلا می گفتند کسانیکه در یک سال متولد شده باشند اخلاقیات و رفتارشان شبیه هم اند اما نه من و این دوست هفت سال تفاوت سنی داریم و در جامعه متفاوتی بزرگ شدیم، یکی در میان جنگ و خون و باروت و دیگری در غربت. تنها وجه شبه ای که می تواند در ما تاثیر گذاشته باشد شاید همان فرهنگ خانوادگی نه چندان شبیه هم و حس مسئولیت پذیری مان باشد.
گاها که در دفتر هستیم و صحبت می کنیم و شخص سومی نیست تا برای درد دلهایمان مزاحمت کند صحبت هایمان ساعت های طول می کشد ولی در آخر به گریه و اشک ختم می شود. شاید خیلی تنهاییم، شاید خیلی حساسیم، شاید خیلی خورده گیریم، شاید خیلی برای خودمان سخت می گیریم، شاید خیلی توقع داریم، شاید خیلی دل نازکیم، شاید خیلی ... شاید خیلی و شاید خیلی. سالهاست که او را می شناسم اما اینقدر باهم نزدیک نبوده ایم که با هم درد دل کنیم، همیشه از غرور و حس ریاست، ثابت و استوار بودنش خوشم می آمد هیچ وقت فکر نمی کردم او هم می تواند قلبی پر از گله و شکایت، دلی پر از درد داشته باشد و بخواهد برای کسی بازگو کند، نمی دانستم تا این حد هم مهربان است و می تواند سنگ صبور باشد. امسال وقتی وضعیت روحی روانی و حتی وضعیت کلی من فرق کرده خوب است که او را یافته ام، بله! او را امسال یافتم آن هم از وقتی که وضعیتم از مجرد به تاهل و مادر شدن تغییر کرد نه اینکه از وضعیت تاهل و مادر شدنم شکایتی داشته باشم و نه اینکه سختی را تجربه کرده باشم و جالب اینجاست که وقتی پای صحبت یکدیگر می نشینیم می بینیم تشابهات ما از زمان مجردی است از زمانی که فقط خودمان بودیم و خودمان ولی باید جور همه را می کشیدیم و غم همه را می خوردیم بدون اینکه لحظه ای به خودمان فکر کنیم. بیشتر درد از خودی هایمان داریم از خانواده، از دوست های نزدیک مان، از برادر و خواهر ... و گاهی که بیشتر می شود صحبت هایمان گله از روزگار و مردم مان می کنیم و یا درست برعکس قضیه که شکایت از مردم و روزگار شروع می شود ولی به نزدیک ترین افراد ختم می شود.
خلاصه اینکه هر از گاهی باید این اتفاق برایمان بیافتد که بنشینیم، صحبت کنیم و گریه کنیم تا دلمان خالی شود. امروز هم از همان روزهاست با این تفاوت که بعد از ساعتها صحبت موفق شدیم که به ختم نکنیم ولی دل من گریه می خواهد. بعضی وقت ها با خود فکر می کنم و شکر خدا را به جا می آورم که خوب است همین اشک و گریه را آفریده تا آدم ها بتوانند حداقل دل خودشان را خالی کنند.


هیچ نظری موجود نیست: