۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

یکی از روزها در محل جدید

وقتی از کنار دروازه می گذشت، با صدای باز شدن دروازه سر بلند کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت و ولی باز به راهش ادامه داد، چند قدمی رفت، من هم پشت سرش چند قدمی از دروازه حویلی دور شدم، دوباره برگشت و نگاهی طولانی تر به پشت سرش انداخت. همین طور به راهم ادامه دادم و اینکه کاش تا من سر کوچه می رسم، موتر هم برسد. تا سرکوچه دو دقیقه بیشتر راه نبود ولی در این مدت شاید شش باری به عقب برگشت تا دیدی بزند. سرکوچه منتظر موتر ماندم ولی او همچنان به راهش ادامه داد و همچنان به نگاه کردنش تا حدی که برای لحظه ای ایستاد. خودم را نادیده گرفتم هر چه او بیشتر برگشت و نگاه کرد، من سرم بیشتر پایین شد تا نبینمش. صبح که همین طور گذشت. بعد از ظهر که برگشتم باید از دو کوچه آنطرفتر برای شب نان می گرفتم، به ناچار از موتر سر کوچه ای که نانوایی بود پیاده شدم، نان، بیگ و لب تابم را در دستم داشتم و هوا هم ناجوانمردانه سرد بود. شال گردنم را تا زیر عینکم بالا کشیده بودم. از کنار دکان ها که می گذشتم صدایی به گوشم رسید "نو اینجا پیدا شده خدا می دانه از کجا آمده"، کمی بالاتر یعنی سرکوچه خودمان پسرکی خوردسال شاید صنف سه و چهار مکتب بود وقتی از کنارم گذشت با خودش در صورتیکه من بشنوم، گفت: "عینک هم می زند". در حالیکه نفس نفس می زدم به دروازده حویلی رسیدم و در را هم محکم پشت سرم بستم. از اولین روزهایی بود که به محل جدیدی کوچیده بودیم.

هیچ نظری موجود نیست: