۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

دختر که باشی این چیزها طبیعی است



یک سال و چند ماه گذشته است اما هنوز نتوانستی تمام و کمال فراموشش کنی، هر چیزی یادی از او دارد تا حدی که اشکهایت هم برای او می ریزد، می خواهی به روی خودت نیاوری و به خود می گویی به خاطر خودت و تنهایی ات می گریی، دختر که باشی این چیزهای طبیعی است. می خواهی با عاشق شدن، یادهایش را به چاه اندازی اما کو تا عاشق شدن، هنوز کاملا حس عاشقی ات را درنیافتی که متوجه می شود، شخص مورد نظرت از آن دیگریست، به آهنگهای افسرده پناه می بری و برای تنهاییت اشک می ریزیی. و این یاد اوست که در تمام خاطره هایت پیچیده است، عقربه های ساعت از نصف شب هم گذشته اند و تو بی صدا به سقف خیره شده ای،  گوشهایت نجوای خواننده ای را می شنود که با تو همدرد است و گونه هایت لغزش اشکهایی را حس می کنند که بی اختیار از چشمانت سرچشمه گرفته اند، دلت بی هیچ آوایی نفرین به خود، او و این دنیا می فرستد، صدای آهنگ را بلند می کنی به این امید که هق هق ات را دیگری نشنود اما غافل از آنکه فقط خودت آن را می شنوی و دیگران به راحتی هق هق ات را می شنوند. عقربه ها همچنان یکی دیگری را دنبال می کنند، باز و بسته بودن چشمانت چیزی از تاریکی اتاق نمی کاهد، شیاری که دانه های اشک بر گونه ساخته اند، عمیق تر شده اند و با پشت دست زودتر آنها را به مقصد می رسانی، سلول های مغزت از درد به هم می پیچند و باید همین جا ختمش کنی، برای خودت هم که شده نمی توانی بگریی چون چند ساعت دیگر باید به کارهای روزانه و بی روحت ادامه دهی اما هنوز یاد اوست که نمی گذارد چشمانت بسته باشند و ذهنت به هیچ چیز نیاندیشد. دختر که باشی این چیزها طبیعی است.

هیچ نظری موجود نیست: