۱۳۹۲ اسفند ۱۵, پنجشنبه

ناباوری اینقدر بی تفاوتی


کوهی از حرف و حدیث دور سرش می چرخد، دلش تنگ است و خدا خدا می کند اگر یک بار، فقط یک بار دستش به او برسد خدا می داند چه می کند؟، می دانم که همان وقت هم نمی تواند کاری انجام دهد میدانم مهربانی اش نخواهد گذاشت که کاری انجام دهد. می خواهد فقط یک بار از او بپرسد که چرا شروع کرد و حالا اینگونه پس کشیده است.
صدای تلفن افکارش را از هم می پاشد و نامی که دوباره فشار اعصابش را بالا می برد وقتی جوابش را نمی دهد کمی آرام می شود اما زنگ های متواتر دوباره اعصابش را بهم می ریزد، پیامک ها خبر از آمدن می دهند و نمی خواهد حتی لحظه ای با او روبرو شود، نمی خواهد یک لحظه دیگر هم وقتش را صرف او کند، برنامه های کاریش را به تعویق می اندازد و حتی از چند برنامه اش صرف نظر می کند تا با او روبرو نشود. در برنامه ای باید می رفت. وقتی برنامه شروع می شد، آهسته آهسته کنارش آمد و سلام و احوالپرسی کرد و او هم سلام کرد و گذشت، پیامک های بعد از آن شکایت از بی تفاوتی اش داشت و ناباوری اینقدر بی تفاوتی. شاید او هنوز باور نکرده که چه رفتاری کرده و چه حرفهایی زده است و اینکه به کسی توهین کرده است. حتی از سوالش هم صرف نظر کرد دیگر نمی خواهد از او جوابی بشنود. دیگر نمی تواند به هیچ مردی اعتماد کند هیچ مردی.

هیچ نظری موجود نیست: