۱۳۹۵ شهریور ۲۲, دوشنبه

تجربه سه بار بی آب شدن در یک روز

حتما شنیده ای تا به حال که میگن "بی آب کد یا بی آب شدم" و حتما هم حداقل یکبار تجربه بی آب شدن را کردی و اینکه چقدر بعد از بی آب شدن افسردگی می گیره را می فهمی.
دیروز روزی بود که شب قبلش فقط یک و نیم ساعت توانستم بخوابم و با این خیال خوابیده بودم که همه کارها را انجام داده ام و کاری عقب افتاده نمانده و تا اینکه خوابم ببرد کارهای فردا را لیست کردم با حال نامساعد صحی، خلاصه فکر کنم ساعت نزدیک چهار صبح بود که خوابم برد. ساعت چهار و پانزده دقیقه با صدای هشدار مبایل بیدار شدم ولی نمی توانستم خودم را تکان دهم و از جایم بلند شوم، کمر درد، پادرد، سردرد و کم خوابی. دوباره بعد از ده یا پانزده دقیقه قلت زدن خوابم برد. بیست دقیقه ای از پنج گذشته بود که با صدای دیگران بیدار شدم و باید به کارها می رسیدیم. خلاصه ساعت شش و بیست دقیقه توسط یکی از خواهران کوچکتر بی آب شدم و باید منت کارهایی که برای من انجام داده بود را می کشیدم و به صحنه ای کارهای دیشبم داشت بهم می ریخت و همه زحماتم با خاک یکسان می شد را مشاهده می کردم. چون به دیگری قول داده بودم همه چیز را برای چهار پنج روز تحمل کنم، از اتاق بیرون زدم تا جلو خودم را گرفته باشم. بغض داشت خفه ام می کرد ولی نخواستم کسی بفهمد ولی باز هم یکی فهمید. این از اول صبح و اما ظهر چه شد و یا رک و صاف و ساده مرحله دوم بی آب شدن: چاشت شده بود ساعت نزدیک دوازده که دوباره توسط همان فرد جلو بیست و چند نفر آدمی که گناه از آنها بود و من به جرم آنان می سوختم بی آب شدم ولی باز هم تحمل. باید حداقل تا یک ساعت با کسی حرف نمی زدم و کسی نباید با من مهربانی می کرد اما دو نفر گویا حالتم را از صورتم خوانده بودند و با من سر مهربانی را گرفتند. از چوکی بلند شدم تا اشک چشمانم را از آنان پنهان کنم و نگذارم بغضم از چشمانم جاری شود.
با همه سختی ها و کارهای فراوان شب شد و من دیگر نای تکان خوردن نداشتم ولی گویی باید مرحله سوم بی آب شدن را هم می گذراندم، سر مسئله کوچکی توسط یک بزرگتر حسابی بی آب شدم و این بار فقط جلوی پنج نفر دیگر. این بار فقط برای اینکه مسئله را زیاد جدی نگرفته بودم ولی از نظر بزرگترم جدی تر بود مسئله. خلاصه چشم تان روز بد نبیند دیگر نه توان تحمل داشتم و نه توان صبر. بغضم ترکید و بی صدا اشک چشمانم جاری شد. اینقدر که به هق هق افتادم. همین طور که وسایلم را جمع می کردم و بغضم از چشمانم می ریخت. شوهر از راه رسید ولی چیزی پرسید. نخواست چیزی بپرسد چون می دانست یا من خرده گرفته ام (که بیشتر ناشی از پسری است که در درونم ماه هفتم زندگی اش را می گذراند) و یا کسی حرفی زده. سه چهار بار از اتاق رفت بیرون و داخل آمد ولی از اطرافیان چیزی نپرسید شاید هم پرسیده بود و من نمیدانستم. همین که روبرویم نشست و پرسید چی شده؟به سختی توانستم فقط بگویم برویم بیرون.
رفتیم داخل حویلی و در تاریکی گوشه ای نشستیم. دید نمی توانم صحبت کنم رفت و آب سرد آورد تا بخورم بلکه بتوانم حرف بزنم.
همه چیز را برایش تعریف کردم و او هم شروع به نصیحت کردن و دلداری کرد. شاید نیم ساعتی را به روی شانه اش گریه کردم.
سه بار بی آب شدن در یک روز برای زنی که ماه هفتم بارداری اش را می گذراند کار ساده ای نبود. و حالا بعد از گذشت بیست و هفت ساعت از آخرین مرحله بی آب شدن باز هم اشک در چشمانم هست و بغض گلویم را می فشارد.

هیچ نظری موجود نیست: