۱۳۹۵ آبان ۲۷, پنجشنبه

"ما"

رسیدیم خانه و همه رفتند و ما تنها ماندیم ما دیگر دو نفر نبودیم یک فسقلی هم به ما اضافه شده بود و حالا این "ما" سه نفر بودیم. رفتم بیرون وقتی برگشتم خواستم وسایل بهتاش را مرتب کنم، نشستم کنار تخت. آمد روبرویم نشست و دستانم را گرفت، زل زده بود به چشمانم، کم کم چشمانش پر آب می شد که بغلم کرد و دستانش را دور گردنم انداخت و شروع کرد به گریه بی صدا. خواستم دلیلش را بپرسم ولی خودم هم تاب نیاوردم. اشکهای خوشحالی بود، اشکهای باهمی، اشکهای زندگی، اشکهای بی دلیل، اشکهای خنده آلود ... از من تشکر کرد، از خدا تشکر کرد حتی از پسرش هم تشکر. انگار خودش در این میان هیچ نقشی نداشته و یا هیچ کاری انجام نداده بود. همیشه به من می گفت طاقت دیدن اشکت را ندارم پس پیش روی من گریه نکن ولی گویی فراموشش شده بود هر دو روبروی هم و خیره شده به چشمان هم گریه می کردیم. اول اشکهای من را و بعد اشکهای خودش را پاک کرد و گفت: "دیروز نمی توانستم داخل دهلیز باشم و صدای فریاد تو را بشنوم رفته بودم بیرون از شفاخانه، ساعت از دو گذشته بود یکبار صدای گریه بچه آمد دویدم داخل شفاخانه و از زهرا پرسیدم ولی گفت نه هنوز خبری نیست. دوباره نتوانستم بنشینم و بیرون رفتم."

فقط چند روز دیگر به سالروز باهمی مان مانده و آن "ما"ی دو نفره حالا سه نفر شده اند. اگر بهتاش طبق پیش بینی دکتر ششم قوس بدنیا می آمد درست دو روز از یکسالگی باهمی مان می گذشت ولی چون بهتاش چند روزی زودتر از روز موعود رسید، چند روزی به روز باهمی مان مانده است. بهتاش را بوسید و من را هم و از من خواست تا بروم و استراحت کنم.

۱ نظر:

Unknown گفت...

مبارك باشد بختي، اميدوارم آينده روشني پيش روي گل پسرت باشه!