۱۳۹۶ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

... خنده هایمان تا آسمان ها برود

گاهی به شوخی می گویم "این بار که کابل رفتیم پسرک را می سپارم به مادرکلانش و خودم می آیم" خاله (پرستار) از همه جلوتر اظهار نظر می کند "سیل کنی که خودتو از همه پیشتر وارخطا شوی و باچه را گرفته پس بیی". می دانم که لحظه ای نمی توانم از پسرک جدا باشم. گاهی اوقات که در جلسات شرکت می کنم تمام فکر و ذهنم پیش اوست. تمام روز هرچند که در دفتر هستم ولی او کنارم هست و خاله اش (پرستارش) هم کنارش. تلاش می کنم همیشه خودم بیشتر به پسرک برسم تا خاله. خلاصه تا ساعت چهار بعد از ظهر که برمی گردیم خانه، خاله هم هست و از چهار تا هشت صبح من و پسرک و مدتی هم پدرش باهمیم. تمام فکر و ذهنم اوست و به دومین چیز هم نمی توانم فکر کنم.

شبها وقتی سر جایش می خوابانم و وقتی ساعتی می گذرد دلم برایش تنگ می شود و به بهانه اینکه باید او را شیر بدهم می آورمش کنارم و در بغلم می خوابانم. وقتی در بغلم می خوابد انگار هیچ کم و کاستی در این دنیا ندارم این روال تا صبح ادامه دارد و تقریبا از نصف شب به بعد پدرش هم می خواهد با او بخوابد و به ناچار باید در بغل خواباندنش را با پدر قسمت کنم. نزدیکی های صبح سر جایش می خوابانم و شاید ساعتی هر کدام سر جای خودمان بخوابیم که باید بلند شوم و برای دفتر رفتن آماده شوم. ولی همیشه نیم ساعتی به اتفاق پدرش به صورتش نگاه می کنیم و نوبتی دست و پا و صورتش را می بوسیم و گاهی هم در دستمان می گیریم خلاصه او خواب است و ما با چشمان بسته اش حرف می زنیم و وقتی عکس العملی از او می بینیم آرام می خندیم که مبادا بیدار شود. او خواب است و ما با او حرفها می زنیم و وعده ها به او می دهیم. این کار بدون وقفه هر روز تکرار می شود فرقی نمی کند که روز تعطیل است و یا روز کاری. پانزده دقیقه به هشت باید او را بیدار کنم و آماده اش کنم برای رفتن گاهی خودش در این ساعت بیدار می شود و مرحله تعویض لباس و پوشک و شستن دست و صورت را برایم اسان می کنم ولی گاهی باید خودم بیدارش کنم و برای رفتن آماده اش می کنم که خاله از در وارد می شود و بعد از برداشتن وسایل لازم میسکال رئیس که به معنی رسیدن موتر است باید خانه را ترک کنیم و سه تایی از خانه خارج می شویم. پدرش که مجبور است زودتر برود هفت و نیم با پسرک خوابش خداحافظی می کند و بعد از ظهرها هم نزدیک پنج به خانه می رسد که باز هم پسرش خواب است و همیشه شکایت از این دارد که "بابایی وقتی مه میرم هم تو خوابی و وقتی میایم هم، این چی رقمه دیگه" ولی وقتی بیدار می شود ساعت ها با هم بازی می کنند، حرف می زنند، کارتونی تماشا می کنند .... گاهی بعد از ظهرها وقتی دلم چکر بخواهد سه تایی می رویم بیرون و چرخی می زنیم و برمی گردیم، شاید تمام این چکر بیست دقیقه هم طول نکشد ولی هوایمان عوض می شود و شاد می شویم. وقتی از داخل موتر به بیرون نگاه می کند و با خودش مثلا حرف می زند، وقتی عکس العمل و حرکات تازه ای از او می بینیم، وقتی صدای جدیدی به عنوان کلمات جدید از او می شنویم اینجاست که من و پدر بال درمی آوریم و به زندگی مان می خندیم تا روزگار نیز بخندد و خنده هایمان تا آسمان ها برود. 

هیچ نظری موجود نیست: