۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

و تا رسیدن به مقصد ...


موتری را برای رسیدن به مقصد کرایه می کنی و در چوکی پشت سر می نشینی که همزمان آِیینه به طرف هدف که چهره توست تنظیم می شود، موتر حرکت می کند و صدای آهنگ بلندتر. پس از دقیقه ای آماج سوالات موتروان قرار می گیری (جایی کاری می کنی همشیره؟، چی کار می کنی؟، اینجه خانه تان است؟، از فلان جای آمدی؟، محصل هستی؟، چی می خوانی؟، همرای کی هستی د اینجه؟، ... نمبر تلفنته خو بته؟) و تو همینکه داخل موتر نشستی به در می چسبی که اگر اتفاق افتاد خود را زود از موتر بیرون بیاندازی، بیگت (کیف) را محکم در دست می گیری آنهم طوری که بتوانی به عنوان سلاحی از آن استفاده کنی، شماره یکی از نزدیکان را روی صفحه می آوری تا در وقت بروز حادثه با یک دکمه از او کمک بخواهی. نا خداآگاه یا خودآگاه ابروهایت به هم گره می خورند و لحنت خشن. زیر لب صدبار به خود لعنت می فرستی و صد بار سوره می خوانی و صلوات می فرستی. چشمانت به بیرون می نگرند تا شاید زودتر به مقصد برسی و حتی اینکه بدانی به مسیر راست می روی یا مسیر نا آشنا. سوالات بیشتر و  بیشتر می شوند وصبرت سر می رود. دیگر طاقت حرفهای نامربوط و احمقانه، نیشخند های رذیلانه موتروان را نداری و نرسیده به مقصد موتروان را مجبور به ایستادن می کنی تا پیاده شوی ولی تعارفات شوم موتروان (اگه پیشتر می ری برسانم خیر است؟ اگه پیسه نباشه خیر است؟ مهمان ما باش ...) شروع می شود اما فقط می خواهی از این مهلکه رهایی یابی پولش را می دهی و باقیمانده پول را هم نگرفته خود را از موتر دور می کنی. موتر به نزدیکت آمده و هارنی می کنه و بعد صدایی را می شنوی (بسیار کاکه استی جیگر). راه چندانی به مقصد نمانده و است پیاده راهی می شوی اما چشم ها تو را می بلعند، زبان ها تو را زخم می زنند، از سایه ها می ترسی که مبادا دستی به طرفت بیاید، زمزمه ها تو را کر می کنند، صدای درختان، صدای پای، صدای باد، صدای ... تو را می ترسانند دنیایی از رعب و وحشت را به تو می دهند گویی باید در همان چهاردیوار زندانی باشی. فقط می خواهی مسیر کوتاهی را تا به مقصد پیاده بروی شاید این مسیر با قدم های آهسته و شمرده چند دقیقه هم طول نکشد اما هر لحظه اش دنیایی از وحشت برای توست. تا رسیدن به مقصد صدها متلک (قاری ها را کلوش می تن، عینکا ره سیل کو بشقاب سلاته، اوووووووه نام خدا(با بار منفی)، کتی ما نمیری دخترخاله، اندامه سیل کو، ...) می شنوی، چشم ها سوراخت می کنند در این مدت همچون غربالی سوراخ سوراخ می شوی و می کوشی خود را پنهان کنی، همچنان که قدمهایت تندتر می شوند، سرت خم تر و خم تر می شود. سرت را پایین می اندازی تا شاید دیگران تو را نبینند اما گوشت را تیزتر می کنی تا بتوانی حدس بزنی که برایت چه اتفاق خواهد افتاد و صدای پای چه کسی پشت سرت هست، چشمانت همچنان که پایین روی زمین افتاده اند سایه ها را می پاید، مبادا کسی بیاید و دستی به بدنت بزند و تو حتی از صدای برگ درختان می ترسی نه اینکه از درخت بترسی از اینکه پشت آن درختان چه کسی در کمین ایستاده است ... و نفست با هر صدا بند می آید. زخم زبان ها را در جای جای بدنت احساس می کنی، درد نگاه هایی که تو را سوراخ می کنند و هر کدام تکه ای از بدنت را برمی دارند را حس می کنی و درد می کشی اما فریاد بر نمی آوری، اگر مثل آن دفعه صدایی برای اعتراض برآوری نگاه ها بر تو تیزتر می شوند و صداها رساتر، همه تو را می نگرند و می خورند و تو بی آب (بی آبرو) می شوی. دختر لچک، دختر بی آبرو و بی عزت، دختر ایلایی، دختر کثیف، دختر فاحشه، دختر ... و این تو هستی.

۲ نظر:

علی بودا گفت...

بسیار تاسف انگیز هست ، سطح فرهنگ مردم ما متاسفانه پایین است ، البته عین همین رفتار در جامعه ایران هم هست ، اما اینجا خانم ها گرگ شده اند ، برخی ازاین موقعیت ها نهایت استفاده را می کنند ، همه جای شهر به کار مور نظرشان می رسند بدون پرداخت هیچ پولی ، نه اینکه ادمهای بدی باشند نه هرگز اینطور نیست ، فقط سر ان مردهای احمق و چشمچران را شیره می مالند.
خواهر قامتت را راست کن ،ادم های سربه زیر بیشتر مورد ازار هستند، اعتراضت را محکم بگو نترس از باقی چیزها.

ساغر گفت...

واقعی و تأسف برانگیز بود بختی....