۱۳۹۵ مرداد ۱۳, چهارشنبه

تا چند وقت دیگر او پسری را به دنیا می آورد

همین طور که داشت ظرفها را می شست و اشکهایش روی گونه هایش جاری بود با خود کمی با صدای بلند که در کنار صدای شرشر آب صدای خود را هم بشنود می گفت: او مرد است از مردانه گی اش کم می شود، تو زنی و باید همه کارهای خانه را انجام بدهی تو زنی تو زنی زن چرا نمی خواهی قبول کنی؟ این جملات را طوری به خودش می گفت که گویا می خواست به تمام وجودش، قلب و روحش هم بقبولاند که رفتار شوهرش بجا بوده. شب پر از دردی را سپری کرده بود و صبح به سختی از جایش بلند شد و کمرش را راست کرد نمی توانست درست خم و راست شود ولی باید بلند می شد یک عالم مهمان در مهمان خانه منتظر صبحانه بودند و شوهر هم با رویی ترش و عصبانی منتظر است که صبحانه بخورد و برود سر کار. آخرین ماه های بارداری اش بود و تا چند وقت دیگر او پسری را به دنیا می آورد.


روز و شب گذشته را به یاد آورد. از ساعت چهار بعد از ظهر زمانی که از سر کار برگشته بود، شروع کرده بود به جمع و جاروی اتاق ها و بعد وارد آشپزخانه شده بود و باید همه چیز را تهیه می کرد، برنج، قورمه، سالاد، چای ... همه را برای پانزده نفر آماده کرده بود و مجبور شده بود چند بار دیگ های سنگین برنج و قورمه از روی گاز بالا و پایین کند برای همین بود که کمرش می سوخت و پاهایش کمتر یاری اش می کردند. شب هم از همه دیرتر به بستر رفته بود اما درد کمرش خواب را از چشمانش گرفته بود. خیلی دلش می خواست شوهرش برای یک بار هم که شده از او بپرسد که چه شده است و آیا او خوب است؟ اما با همین خیال شب صبح شد و روز هم شب. از قیافه شوهر پیدا بود که هنوز دو قورت و نیمش هم باقیست. گاهی اشکش در گوشه چشمش جمع می شد اما نمی گذاشت مهمان ها بفهمند. بدون صبحانه به سوی کار رفت او باید بیرون از خانه هم کار می کرد. جلسه مهمی داشت و کارهای زیادی که باید همان روز تمام می کرد. 

هیچ نظری موجود نیست: