۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

ترس از جن

شبی در جمعی جدید بودم دخترانی که تا هنوز ندیده بودم. جمعی کاملا جدید، سه تا زن (خانم شوهر و بچه دار) و با خودم سه تا دخترخانم. خب چون بار اولم بود در این جمع کوشش کردم خیلی خودمانی و صمیمی باشم. و جالب اینجا بود که دو نفر از جمع مان اظهار کردند که خوشحال اند که من را دیدند، می گفتند در موردم شنیده اند اما تا به حال خودم را ندیده بودند برای من هم خیلی جالب بود کسانی که من نمی شناختم، مرا کماکان می شناختند. داشتیم غذا می خوردیم که حرف روی جن و پری آمد و همین دونفر تجربیات و باورهایشان را در این مورد اظهار کردند یعنی به جن باور داشتند و تجربه های تلخی را هم نقل کردند. بعد از غذا می خواستم بروم از داخل حویلی آب بیارم اما یک بار نتوانستم، حرفهای آنها یادم آمد، دوباره بعد از چند دقیقه خواستم بروم اما باز هم نتوانستم، برای بار سوم که خواستم بروم به خودم گفتم تو که باور نداری از چی می ترسی، صد دل را یک دل کردم و رفتم بیرون داخل حویلی ولی هنوز هم در دلم ترسی داشتم. 

۱ نظر:

علی بودا گفت...

تبلیغ هم خیلی مهمه البته تو باورهای ما .